آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت  #ده

ابروهاش بیشتر به هم گره خورد و گفت:
_من این سوال رو باید از جناب عالی بپرسم. پنج دقیقه نمی تونستی صبر کنی تا من بیام؟ باید کل پاساژ رو متر کنم تا پیدات کنم؟ اون گوشی بی صاحب رو چرا جواب نمیدی؟

بی اعتنا به صورت فلفلیش، به سمت ویترین برگشتم و گفتم:
_خونه جا مونده.

_جا موند یا جا گذاشتیش؟

روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و گفتم:
_هر کدوم که باشه شما حق ندارین با من اینطور حرف بزنین. پارک کردنتون خیلی طول کشید و من اومدم چند مغازه رو ببینم تا شما بیاین. دلیل این همه عصبانیت رو نمی فهمم.

از لای دندون های کلید شده ش گفت:
_نباید هم بفهمی.

این همه عصبانیت نمی تونست به خاطر چند دقیقه گشتن باشه. حتما یه چیزی شده بود.
بین دوتا از مغازه ها، یک راهرو کوچیک بود که انتهاش یه در داشت که نمیدونم به کجا باز میشد.
گوشهٔ سویی شرت آیدین رو گرفتم و به سمت همون راهرو کشوندم. روبه روش ایستادم و نگاهش کردم. با نگاه بهم فهموند که بگم قضیه چیه.

_چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستین؟

_چی می خواستی بشه؟ یه گوشی با خودت نیاوردی که من نرم همه جا رو دنبال تو بگردم و یه بی سروپا بیاد بگه دنبال کی میگردی؟ و وقتی مشخصاتت رو بدم با رفیق های الدنگ تر از خودش کلی از شکل و شمایلت تعریف کنن و بگن حتما طرف قالت گذاشته.

_از این مردم آزار ها زیاد هست. حالا که کسی شما رو قال نذاشته.

پوزخند عصبی زد و با حرص چونه م رو بین انگشت هاش گرفت. صورتش رو چند سانتی متری صورتم قرار داد و درحالی که نفس های عصبی و تندش روی صورتم پخش می شد، گفت:

_قال چی؟کشک چی؟ مگه من بی غیرتم که از دختری که همراهم بیرون میاد اینجوری با هوس تعریف کنن و فقط نگاهشون کنم.

پیشونیش سرخ

با تمسخر گفت:
_نه منم قاطی بحث شدم و کلی باهم خندیدیم.

نگاهی به سر و وضعش انداختم. هیچ اثری از دعوا و درگیری نبود.
_اینجوری نگاه نکن. مردم نذاشتن درگیری شه.

_خب دستشون درد نکنه.شما هم فراموش کنید دیگه. بریم به خریدمون برسیم.

آیدین هم بالاخره بیخیال این موضوع شد ولی اخم هاش باز شدنی نبود. این باعث می شد بفهمم آدمی که حتی یک شب کنارمه، بی غیرت نیست.
همچنان درحال گشتن دنبال یک لباس مناسب بودیم که یک کت و سارافن به رنگ مشکی و کرمی چشمم رو گرفت.
آستین و یقه ش که حل بود. اما دامن لباس تا روی زانو بود که اون هم با یک جوراب شلواری حل می شد.
آیدین هم کنارم ایستاده بود و بی حرف به لباس مورد نظرم نگاه می کرد. از قیافه ش نمی شد فهمید که نظرش راجع به انتخابم چیه.
شونه ای بالا انداختم و وارد مغازه شدم. فروشنده که یک خانم جوون و خوش بر و رو بود، با دیدن ما با خوش رویی گفت:

_سلام. خیلی خوش اومدین. می تونم کمکتون کنم؟

از این همه چرب زبونی، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ممون. از اون کت و سارافن پشت ویترین سایز من دارین؟
دیدگاه ها (۲۰)

از زندگی لذت ببر مگه چقدر زنده ای که بخوای باغم هات

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت  #یازدهسری تکون داد و با لبخند گفت:_ا...

*** #آشنایی_غیر_منتظرهپارت #نه وقتی به جایی که قرار گذاشته ب...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #هشت به سمتش چرخیدم و بدتر از خودش تو...

یه نکته بهتون بگم که فکر نکنین دروغ گفتم !!چون پیج رو دنبال ...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط