𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝²⁷
هیچکس نمیدونست دوست عزیز دوران کودکیشان در نبرد سخت با مرگ تسلیم میشود یا میبرد؛ اما آنجا دخترک بی پناهی بود که با باخت پسر دلش خاکستری رنگ میشد:)
_________________________________________________________
_جیمینا من میترسم ...می ترسم از دستت بدم ! تمام این مدت وقتی با تمام وجود مجنونت بودم بخاطر طمع بهت نگفتم ...بهت نگفتم عاشقتم بخاطر طمع بیش از حد داشتنت ...من میترسیدم که وقتی بفهمی چقدر دوستت دارم ...
نامنظم شدن ضربان قلبش مشخص بود نگاهش رو با استرس به دستگاه دوخت، وقتی چشمش به خط صاف افتاد تنها کاری که میتونست بکنه فریاد زدن و تکان دادن بدن بیجون عزیزش بود
هایون جانگ می رو به خارج اتاق هدایت کرد
پرستارا پردرو کشیدن و دیگه هیچ چیزه مشخصی وجود نداشت
جانگ می : واسه چی منو آوردی بـــــــــــــیرون هــــــــــــــا!؟
هایون : چیه انتظار داشتی بزارم با چشمای خودت ....
جونگکوک : بسه هایونا ! جانگ می توهم تمومش ....
حرف جونگکوک با آمدن دکتر قطع شد
دکتر : ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم و...
[پرش زمانی به دو روز بعد]
جانگ می درحال جویدن ناخن هایش بود که جیمین گفت : ناخن هات رو نجو ، دستات به اندازه کافی زشت هستن !
جانگ می : عایششش ملت چقدر پر رو شدن !
جیمین : خیر سرم تازه از بیمارستان مرخص شدم اومدی عیادتم اینارو بارم کنی؟•-•
جانگ می چشمش رو دوخته بود به لب های جیمین ...
جیمین خواست حرفی بزنه که با برخورد محکم لب های غنچه ای دختر منگ شد...
اون بوسه در عرض چند ثانیه به اتمام رسید ...
..........................................................................................
خب بریم سراغ کاپل اصلیمون ...
هایون روی میز تحریرش نشسته بود و مشغول درس خواندن بود ، کش و قوسی به بدنش داد ؛ خواست بره روی تختش و کمی به مغزش آرامش بده که گوشیش زنگ خورد .
با دیدن اسم "Querencia"شور و ذوق وصف ناپذیری وجودش رو فرا گرفت ...
هایون :انیووو
جونگکوک :سلام ...خوبی ؟
هایون :چیزی شده ؟
جونگکوک :هوم ؟ نه عزیزم ...
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝²⁷
هیچکس نمیدونست دوست عزیز دوران کودکیشان در نبرد سخت با مرگ تسلیم میشود یا میبرد؛ اما آنجا دخترک بی پناهی بود که با باخت پسر دلش خاکستری رنگ میشد:)
_________________________________________________________
_جیمینا من میترسم ...می ترسم از دستت بدم ! تمام این مدت وقتی با تمام وجود مجنونت بودم بخاطر طمع بهت نگفتم ...بهت نگفتم عاشقتم بخاطر طمع بیش از حد داشتنت ...من میترسیدم که وقتی بفهمی چقدر دوستت دارم ...
نامنظم شدن ضربان قلبش مشخص بود نگاهش رو با استرس به دستگاه دوخت، وقتی چشمش به خط صاف افتاد تنها کاری که میتونست بکنه فریاد زدن و تکان دادن بدن بیجون عزیزش بود
هایون جانگ می رو به خارج اتاق هدایت کرد
پرستارا پردرو کشیدن و دیگه هیچ چیزه مشخصی وجود نداشت
جانگ می : واسه چی منو آوردی بـــــــــــــیرون هــــــــــــــا!؟
هایون : چیه انتظار داشتی بزارم با چشمای خودت ....
جونگکوک : بسه هایونا ! جانگ می توهم تمومش ....
حرف جونگکوک با آمدن دکتر قطع شد
دکتر : ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم و...
[پرش زمانی به دو روز بعد]
جانگ می درحال جویدن ناخن هایش بود که جیمین گفت : ناخن هات رو نجو ، دستات به اندازه کافی زشت هستن !
جانگ می : عایششش ملت چقدر پر رو شدن !
جیمین : خیر سرم تازه از بیمارستان مرخص شدم اومدی عیادتم اینارو بارم کنی؟•-•
جانگ می چشمش رو دوخته بود به لب های جیمین ...
جیمین خواست حرفی بزنه که با برخورد محکم لب های غنچه ای دختر منگ شد...
اون بوسه در عرض چند ثانیه به اتمام رسید ...
..........................................................................................
خب بریم سراغ کاپل اصلیمون ...
هایون روی میز تحریرش نشسته بود و مشغول درس خواندن بود ، کش و قوسی به بدنش داد ؛ خواست بره روی تختش و کمی به مغزش آرامش بده که گوشیش زنگ خورد .
با دیدن اسم "Querencia"شور و ذوق وصف ناپذیری وجودش رو فرا گرفت ...
هایون :انیووو
جونگکوک :سلام ...خوبی ؟
هایون :چیزی شده ؟
جونگکوک :هوم ؟ نه عزیزم ...
۵.۲k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.