آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #هفده
انقدر خندیده بودم که اشک از گوشهٔ چشم هام جاری شده بود. حرص دادن آیدین از لذت بخش ترین کار های دنیا بود.
دستش رو روی بازوم گذاشت و به سمت در هلم داد.
_اینجا موندن فایده ای نداره. باید بریم خونه.
سر جام ایستادم و گفتم:
_چرا همش عین کش تنبون من رو این ور و اون ور می بری؟ من هیچ جا نمیام. اینجا بهم خوش میگذره.
_معلومه که با حرص دادن من بهت خوش میگذره. اون از پاهات که برای همه به نمایش گذاشتیشون. اون از مشروب خوردنت. این هم از کثیف کاری هات. تازه لج هم می کنی که نمی خوام و نمیام.
جلو رفتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم. نچی کرد و گفت:
_دیوونم کردی. دارم با یه آدم مست حرف های منطقی می زنم.
موقع حرف زدنش، نگاهم به سمت لب های مردونه ش کشیده می شد. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. دلم می خواست یک بار هم که شده ببوسمشون. مهم بود که باز حرص می خورد؟
_حالا چرا آویزون شدی به من؟
بی توجه به حرفش، سرم رو جلو بردم و بالاخره بوسیدمش. ناشیانه بوسه ای به لبش زدم و بوسهٔ اون رو هم حس کردم. ولی سریع کنار کشید و عقب رفت. با کلافگی شدید، به سمت شیر آب رفت و یک مشت آب روی صورت خودش پاشید. شیر آب رو بست و بدون خشک کردن صورتش، من رو کشون کشون به سمت در برد.
_هی چیکار می کنی؟ گفتم هیچ جا نمیام.
یهو به سمتم برگشت و عصبی انگشت اشاره ش رو بالا آورد.
_حرف بزنی خودت میدونی.
بغ کرده لب برچیدم و به ناچار باهاش همراه شدم. به همون سمتی که لباس هام رو در آورده بودم، رفت و گفت:
_لباس هات توی کدوم اتاقن؟
بی حرف و با اشارهٔ دست اولین اتاق سمت چپ رو نشون دادم. به همون سمت رفت و در رو باز کرد. من رو روی تخت نشوند و نگاهی به اتاق انداخت. به سمتم برگشت خواست چیزی بگه که با دیدنم ساکت شد. نمیدونستم چی توی صورتم دیده بود که سکوت کرده بود. بعد از چند لحظه، خودم به حرف اومدم و گفتم:
_وسایلم روی اون کاناپهٔ سفید هستن.
بی حرف به همون سمت رفت و بعد از برداشتن وسایلم، به سمت من اومد. با گیج رفتن سرم، بی حال روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
_پس چرا خوابیدی؟
_بذار یکم بخوابم.
_پاشو ببرمت خونه، اونجا بگیر بخواب.
نچی کردم و گفتم:
_نمی خوام. تختش خیلی نرم و راحته. دوست دارم همینجا بخوابم
وسایلم رو روی تخت گذاشت و خودش گوشهٔ تخت نشست.
_آره پاشم برم و تو رو با این وضع ول کنم اینجا تا...حرف هایی میزنی ها.
توی خواب و بیداری خندیدم و گفتم:
_خب پاشو نرو.
دستش رو جلو آورد و با دو انگشت شصت و اشاره، بینیم رو گرفت و کشید.
صدای در رو شنیدم که باز می شد و بعد صدای سایه که می گفت:
_شما اینجایین؟سه ساعته داریم دنبالتون میگردیم ها.
_آروشا حالش خوب نیست. باید ببرمش خونه.
صدای سایه نزدیک تر اومد.
_مامانش این رو با این وضع ببینه که سکته می کنه.
صدای پاهاش رو شنیدم که نزدیک تر می شد. دستش رو روی بازوم گذاشت و تکونم داد.
_هی آروش؟ آروشا بیدار شو. چه وقت خوابه؟
رو برگردوندم و گفتم:
_ای بابا، چه گیری به من دادین؟ خب بذارین بخوابم.
آیدین رو به سایه گفت:
_چرا باهاش بحث می کنی؟ مسته دیگه چه می فهمه وقت خواب هست یا نه.
_نفهم خودتی.
جری گفت:
_مؤدب باش.
_من مستم چه می فهمم ادب چیه؟
صدای توام با خندهٔ سایه رو شنیدم.
سایه_زبونش دراز بود که دراز تر شد. به جای کل کل یک راه چاره پیدا کنید.
آیدین گفت:
_شما بگو ما چیکار کنیم؟
چند دقیقه سکوت شد. یهو سایه همچین جیغ کشید که سر جام نشستم.
_فهمیــــــــــدم.
آیدین در حالی که شونه هام رو به سمت تخت هل می داد، گفت:
_تو بخواب چیزی نبود.
پارت #هفده
انقدر خندیده بودم که اشک از گوشهٔ چشم هام جاری شده بود. حرص دادن آیدین از لذت بخش ترین کار های دنیا بود.
دستش رو روی بازوم گذاشت و به سمت در هلم داد.
_اینجا موندن فایده ای نداره. باید بریم خونه.
سر جام ایستادم و گفتم:
_چرا همش عین کش تنبون من رو این ور و اون ور می بری؟ من هیچ جا نمیام. اینجا بهم خوش میگذره.
_معلومه که با حرص دادن من بهت خوش میگذره. اون از پاهات که برای همه به نمایش گذاشتیشون. اون از مشروب خوردنت. این هم از کثیف کاری هات. تازه لج هم می کنی که نمی خوام و نمیام.
جلو رفتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم. نچی کرد و گفت:
_دیوونم کردی. دارم با یه آدم مست حرف های منطقی می زنم.
موقع حرف زدنش، نگاهم به سمت لب های مردونه ش کشیده می شد. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. دلم می خواست یک بار هم که شده ببوسمشون. مهم بود که باز حرص می خورد؟
_حالا چرا آویزون شدی به من؟
بی توجه به حرفش، سرم رو جلو بردم و بالاخره بوسیدمش. ناشیانه بوسه ای به لبش زدم و بوسهٔ اون رو هم حس کردم. ولی سریع کنار کشید و عقب رفت. با کلافگی شدید، به سمت شیر آب رفت و یک مشت آب روی صورت خودش پاشید. شیر آب رو بست و بدون خشک کردن صورتش، من رو کشون کشون به سمت در برد.
_هی چیکار می کنی؟ گفتم هیچ جا نمیام.
یهو به سمتم برگشت و عصبی انگشت اشاره ش رو بالا آورد.
_حرف بزنی خودت میدونی.
بغ کرده لب برچیدم و به ناچار باهاش همراه شدم. به همون سمتی که لباس هام رو در آورده بودم، رفت و گفت:
_لباس هات توی کدوم اتاقن؟
بی حرف و با اشارهٔ دست اولین اتاق سمت چپ رو نشون دادم. به همون سمت رفت و در رو باز کرد. من رو روی تخت نشوند و نگاهی به اتاق انداخت. به سمتم برگشت خواست چیزی بگه که با دیدنم ساکت شد. نمیدونستم چی توی صورتم دیده بود که سکوت کرده بود. بعد از چند لحظه، خودم به حرف اومدم و گفتم:
_وسایلم روی اون کاناپهٔ سفید هستن.
بی حرف به همون سمت رفت و بعد از برداشتن وسایلم، به سمت من اومد. با گیج رفتن سرم، بی حال روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
_پس چرا خوابیدی؟
_بذار یکم بخوابم.
_پاشو ببرمت خونه، اونجا بگیر بخواب.
نچی کردم و گفتم:
_نمی خوام. تختش خیلی نرم و راحته. دوست دارم همینجا بخوابم
وسایلم رو روی تخت گذاشت و خودش گوشهٔ تخت نشست.
_آره پاشم برم و تو رو با این وضع ول کنم اینجا تا...حرف هایی میزنی ها.
توی خواب و بیداری خندیدم و گفتم:
_خب پاشو نرو.
دستش رو جلو آورد و با دو انگشت شصت و اشاره، بینیم رو گرفت و کشید.
صدای در رو شنیدم که باز می شد و بعد صدای سایه که می گفت:
_شما اینجایین؟سه ساعته داریم دنبالتون میگردیم ها.
_آروشا حالش خوب نیست. باید ببرمش خونه.
صدای سایه نزدیک تر اومد.
_مامانش این رو با این وضع ببینه که سکته می کنه.
صدای پاهاش رو شنیدم که نزدیک تر می شد. دستش رو روی بازوم گذاشت و تکونم داد.
_هی آروش؟ آروشا بیدار شو. چه وقت خوابه؟
رو برگردوندم و گفتم:
_ای بابا، چه گیری به من دادین؟ خب بذارین بخوابم.
آیدین رو به سایه گفت:
_چرا باهاش بحث می کنی؟ مسته دیگه چه می فهمه وقت خواب هست یا نه.
_نفهم خودتی.
جری گفت:
_مؤدب باش.
_من مستم چه می فهمم ادب چیه؟
صدای توام با خندهٔ سایه رو شنیدم.
سایه_زبونش دراز بود که دراز تر شد. به جای کل کل یک راه چاره پیدا کنید.
آیدین گفت:
_شما بگو ما چیکار کنیم؟
چند دقیقه سکوت شد. یهو سایه همچین جیغ کشید که سر جام نشستم.
_فهمیــــــــــدم.
آیدین در حالی که شونه هام رو به سمت تخت هل می داد، گفت:
_تو بخواب چیزی نبود.
۲۵.۷k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.