آشناییغیرمنتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #شانزده
یقهٔ کتم رو روی شونه ام درست کرد و گفت:
_خب آدم ها وقتی حواسشون نیست سوتی میدن دیگه. حالا اشکالی نداره، بزرگ میشی یادت میره.
این هم از دلداری دادن هاش. بی حرف سر چرخوندم و یکی از کارکنان رو دیدم که با سینیِ بزرگی پر از جام آب آلبالو به سمتمون می اومد. آخ که من عاشق آب آلبالو بودم. سینی رو که جلوی ما گرفت، اولین نفری که برداشت من بودم.
آیدین سریع گفت:
_آروشا نخور.
ولی دیر شده بود و نصفش رو یک نفس بالا رفته بودم. انقدر تند و تلخ بود که به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا همه ش رو بیرون نریزم. جام رو روی میز کوبیدم و گفتم:
_اه این چه زهرماری بود؟
آیدین کلافه گفت:
_مگه نگفتم نخور؟
_چیکار می کردم؟ می ریختمش توی صورتت؟
_صورت من چرا؟ خب می ریختیش توی لیوان.
صورتم از انزجار جمع شد.
_عی چندش.
آیدین با لحنی حق به جانب گفت:
_روی صورت من بریزی چندش نیست؟
_خیر، خیلی هم باحاله.
کاوه، دوست پسر نسترن گفت:
_چه زوج باحالی! آیدین این مشروب الکلش خیلی زیاده. بهتره آروشا خانوم رو ببری یه آب به دست و صورتش بزنه.
سایه سر تکون داد و گفت:
_منظورش اینه که داغ کنه واویلاست.
حرصی گفتم:
_بی تربیت! خودت داغ کنی.
سایه با دست بهم اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_نگفتم؟ شروع شد.
سرم گیج می رفت و حرف زدن های سایه حسابی روی مخم بود. سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
_چرا انقدر سرم گیج میره؟
آیدین دستش رو روی کمرم گذاشت و با غرولند گفت:
_آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ هر چی دستت میدن باید سر بکشی؟ اگه چیزیت بشه چی؟
سرم رو از روی میز برداشتم و بی اختیار روی شونهٔ آیدین گذاشتم.
_انقدر دعوام نکن. من چه می دونستم چی توی اون ریختن. چه بوی خوبی میدی.
چرا تا الان متوجه نشده بودم؟بوی عطرش فوق العاده بود و هوش از سر آدم می برد.
_آروشا خوبی؟
عمیق تر عطرش رو نفس کشیدم و گفتم:
_الان خوبم.
پوفی کشید و گفت:
_پاشو بریم. باید صورتت رو آب بزنی.
با صدایی که ناخودآگاه کشیده می شد گفتم:
_صورتم رو؟ آرایشم خراب میشه
به سمت گوشه ای از سالن راه افتاد و من رو آروم با خودش همراه کرد.
_بدت نمیاد آرایشم خراب شه؟ زشت میشم ها.
آیدین با بی اعتنایی گفت:
_نخیر، بدم نمیاد.
_ایش بداخلاق!
بعد از اینکه جای دستشویی رو از یکی از کارکنان پرسید، وارد راهرویی شد. از حرکت آروم و لاکپشتیِ آیدین خسته شده بودم و خواستم بدوم که پام به جایی گیر کرد. خلاف جهت آیدین داشتم می افتادم که زود به خودش جنبید و دستش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
نفس راحتش رو توی صورتم فوت کرد و با چشم های سرخ شده از عصبانیتش، به چشم هام خیره شد.
با لحن مظلومی، خیره به چشم هاش گفتم:
_اینجوری نگاهم نکن.
کمی از عصبانیتش از بین رفت و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. خیره به لب هام، با صدایی بم و آروم گفت:
_مگه نگفتم انقدر پر رنگ رژ نزن؟
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و فاصلهٔ صورت هامون رو کمتر. دلم می خواست توی گرمای آغوشش حل شم. آروم و زمزمه وار گفتم:
_گفتی.
و چشم هام بسته شد. ولی آیدین عقب کشید و به سمت در سفید رنگی، راه افتاد. متعجب از این عقب کشیدن، همونجا ایستاده بودم که جلو اومد و دستم رو کشید. ولی از جام تکون نخوردم و خیره به چشم هایی بودم که از نگاه کردن به چشم هام طفره می رفت. مگه چیکار کرده بودم که اینطور رفتار می کرد؟
_اذیت نکن آروشا. بریم صورتت رو آب بزن.
تخص گفتم:
_نمیام.
بالاخره به چشم هام نگاه کرد و با بی چارگی گفت:
_دیگه چرا؟
ک
_باید برام کلی لواشک بخری.
دست راستش رو محکم روی صورتش کشید و گفت:
_خیلی خب. تشریف میارین حالا؟
قاطع گفتم:
_نه!
ابروهای روشنش به هم گره خورد و تشر زد:
_آروشا.
با بغضی بی اراده گفتم:
_سرم داد نزن.
جلو اومد و دست هام رو بین دست هاش گرفت.
_داد نزدم. چی می خوای؟
_چی رو چی می خوام؟
_مگه الان نگفتی نمیای صورتت رو بشوری؟
_گفتم؟نمیدونم.
خنده ای کرد و در حالی که من رو به سمت در سرویس می کشوند، گفت:
_بیا ببینم.
شیر آب رو باز کرد و سرم رو جلو برد. چند مشت آب سرد به صورتم زد و شیر رو بست. آب از صورتم پایین می اومد و روی لباسم می ریخت. آیدین دستش رو به سمت دستمال کاغذی ها دراز کرد که من در یک حرکت ناگهانی، جلو رفتم و صورتم رو با مالیدن به لباسش، خشک کردم. صدای دادش از این حرکتم بلند شد.
_آروشـــا! چیکار داری می کنی؟
سرم رو عقب بردم و بلند زدم زیر خنده. روی قسمت سینهٔ لباس رنگ روشنش، آرایشی شده بود.
پر حرص گفت:
_نخند بچه! حالا من با این لباس چیکار کنم؟
پارت #شانزده
یقهٔ کتم رو روی شونه ام درست کرد و گفت:
_خب آدم ها وقتی حواسشون نیست سوتی میدن دیگه. حالا اشکالی نداره، بزرگ میشی یادت میره.
این هم از دلداری دادن هاش. بی حرف سر چرخوندم و یکی از کارکنان رو دیدم که با سینیِ بزرگی پر از جام آب آلبالو به سمتمون می اومد. آخ که من عاشق آب آلبالو بودم. سینی رو که جلوی ما گرفت، اولین نفری که برداشت من بودم.
آیدین سریع گفت:
_آروشا نخور.
ولی دیر شده بود و نصفش رو یک نفس بالا رفته بودم. انقدر تند و تلخ بود که به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا همه ش رو بیرون نریزم. جام رو روی میز کوبیدم و گفتم:
_اه این چه زهرماری بود؟
آیدین کلافه گفت:
_مگه نگفتم نخور؟
_چیکار می کردم؟ می ریختمش توی صورتت؟
_صورت من چرا؟ خب می ریختیش توی لیوان.
صورتم از انزجار جمع شد.
_عی چندش.
آیدین با لحنی حق به جانب گفت:
_روی صورت من بریزی چندش نیست؟
_خیر، خیلی هم باحاله.
کاوه، دوست پسر نسترن گفت:
_چه زوج باحالی! آیدین این مشروب الکلش خیلی زیاده. بهتره آروشا خانوم رو ببری یه آب به دست و صورتش بزنه.
سایه سر تکون داد و گفت:
_منظورش اینه که داغ کنه واویلاست.
حرصی گفتم:
_بی تربیت! خودت داغ کنی.
سایه با دست بهم اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_نگفتم؟ شروع شد.
سرم گیج می رفت و حرف زدن های سایه حسابی روی مخم بود. سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
_چرا انقدر سرم گیج میره؟
آیدین دستش رو روی کمرم گذاشت و با غرولند گفت:
_آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ هر چی دستت میدن باید سر بکشی؟ اگه چیزیت بشه چی؟
سرم رو از روی میز برداشتم و بی اختیار روی شونهٔ آیدین گذاشتم.
_انقدر دعوام نکن. من چه می دونستم چی توی اون ریختن. چه بوی خوبی میدی.
چرا تا الان متوجه نشده بودم؟بوی عطرش فوق العاده بود و هوش از سر آدم می برد.
_آروشا خوبی؟
عمیق تر عطرش رو نفس کشیدم و گفتم:
_الان خوبم.
پوفی کشید و گفت:
_پاشو بریم. باید صورتت رو آب بزنی.
با صدایی که ناخودآگاه کشیده می شد گفتم:
_صورتم رو؟ آرایشم خراب میشه
به سمت گوشه ای از سالن راه افتاد و من رو آروم با خودش همراه کرد.
_بدت نمیاد آرایشم خراب شه؟ زشت میشم ها.
آیدین با بی اعتنایی گفت:
_نخیر، بدم نمیاد.
_ایش بداخلاق!
بعد از اینکه جای دستشویی رو از یکی از کارکنان پرسید، وارد راهرویی شد. از حرکت آروم و لاکپشتیِ آیدین خسته شده بودم و خواستم بدوم که پام به جایی گیر کرد. خلاف جهت آیدین داشتم می افتادم که زود به خودش جنبید و دستش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
نفس راحتش رو توی صورتم فوت کرد و با چشم های سرخ شده از عصبانیتش، به چشم هام خیره شد.
با لحن مظلومی، خیره به چشم هاش گفتم:
_اینجوری نگاهم نکن.
کمی از عصبانیتش از بین رفت و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. خیره به لب هام، با صدایی بم و آروم گفت:
_مگه نگفتم انقدر پر رنگ رژ نزن؟
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و فاصلهٔ صورت هامون رو کمتر. دلم می خواست توی گرمای آغوشش حل شم. آروم و زمزمه وار گفتم:
_گفتی.
و چشم هام بسته شد. ولی آیدین عقب کشید و به سمت در سفید رنگی، راه افتاد. متعجب از این عقب کشیدن، همونجا ایستاده بودم که جلو اومد و دستم رو کشید. ولی از جام تکون نخوردم و خیره به چشم هایی بودم که از نگاه کردن به چشم هام طفره می رفت. مگه چیکار کرده بودم که اینطور رفتار می کرد؟
_اذیت نکن آروشا. بریم صورتت رو آب بزن.
تخص گفتم:
_نمیام.
بالاخره به چشم هام نگاه کرد و با بی چارگی گفت:
_دیگه چرا؟
ک
_باید برام کلی لواشک بخری.
دست راستش رو محکم روی صورتش کشید و گفت:
_خیلی خب. تشریف میارین حالا؟
قاطع گفتم:
_نه!
ابروهای روشنش به هم گره خورد و تشر زد:
_آروشا.
با بغضی بی اراده گفتم:
_سرم داد نزن.
جلو اومد و دست هام رو بین دست هاش گرفت.
_داد نزدم. چی می خوای؟
_چی رو چی می خوام؟
_مگه الان نگفتی نمیای صورتت رو بشوری؟
_گفتم؟نمیدونم.
خنده ای کرد و در حالی که من رو به سمت در سرویس می کشوند، گفت:
_بیا ببینم.
شیر آب رو باز کرد و سرم رو جلو برد. چند مشت آب سرد به صورتم زد و شیر رو بست. آب از صورتم پایین می اومد و روی لباسم می ریخت. آیدین دستش رو به سمت دستمال کاغذی ها دراز کرد که من در یک حرکت ناگهانی، جلو رفتم و صورتم رو با مالیدن به لباسش، خشک کردم. صدای دادش از این حرکتم بلند شد.
_آروشـــا! چیکار داری می کنی؟
سرم رو عقب بردم و بلند زدم زیر خنده. روی قسمت سینهٔ لباس رنگ روشنش، آرایشی شده بود.
پر حرص گفت:
_نخند بچه! حالا من با این لباس چیکار کنم؟
- ۱۹.۷k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط