آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #پانزده
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
همچین با خوش رویی صحبت می کرد که هرکی نمی دونست، به فکرش هم نمی رسید که این همون کسیه که توی مدرسه هر چی دلش می خواست به من می گفت. مطمئنا به خاطر آبروی خودش بود که اینجوری حرف میزد. کلا برای بعضی ها آبرو فقط در آدم های پولدار خلاصه می شد و بس!
به چشم های گربه ای آرایش کرده ش نگاه کردم و به گفتن "مرسی" اکتفا کردم.
نازنین به آیدین اشاره ای کرد و گفت:
_معرفی نمی کنی عزیزم؟
عین خر توی گل گیر کرده بودم که آیدین به دادم رسید و گفت:
_همراه خانم هستم.
نازنین با لبخند دستش رو به سمت آیدین دراز کرد و گفت:
_خوشبختم.
و چشم های منتظرش رو به آیدین دوخت. آیدین هم دستش رو بلند کرد و برای لحظه ای دست نازنین رو بین دستش گرفت.
_همچنین.
نازنین به یکی از کارکنان اشاره کرد تا من رو تا اتاقی برای عوض کردن لباس هام، همراهی کنه. بازوی آیدین رو رها کردم و همراهش راه افتادم.
مانتو و شالم رو درآوردم ولی شک داشتم که جوراب شلواری رو بپوشم یا نه. بیخیال بابا، من با این جوراب شلواری در برابر بقیه عین دختر بچه ها می شدم. جوراب شلواری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از تجدید رژ و مرتب کردن موهام، از اتاق خارج شدم.
دنبال آیدین گشتم که دیدم داره با نازنین صحبت میکنه. آخه شما دو دقیقه نیست همدیگه رو دیدین، چی دارین به هم بگین؟ با قدم های پر حرص به سمتشون رفتم و کنار آیدین ایستادم. لبخند مزخرفی زدم و پرسیدم:
_نازنین جون، بچه های اکیپ خودمون کجا نشستن؟
با بی میلی به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت:
_اونجا نشستن.
سری تکون دادم و آیدین رو دنبال خودم کشیدم.
_نترس اغفالم نمی کنن که اینجوری چسبیدی بهم.
ایستادم و به سمتش تیز شدم.
_من چسبیدم بهتون؟
بدتر از خودم به سمتم تیز شد و گفت:
_اون جوراب شلواری لعنتی کجاست؟
ریلکس گفتم:
_تو خونه جا موند
پیروز در حرص دادنش، لبخندی زدم که باعث جدی تر شدنش شد. این بار اون دستم رو گرفت و من رو به سمت میزی که اکیپ خودمون دورش نشسته بودن، برد.
_بیشتر از این حرف بزنی مهمونی و فلان و بهمان نمی شناسم، می زنمت زیر بغلم و برمی گردیم.
غول جادو! نمی شد جوابش رو بدم چون به بچه ها رسیده بودیم. چهرهٔ متعجب و چشم های گرد شدهٔ دخترها واقعا خنده دار بود. به هیچکس حتی سایه چیزی دریارهٔ آیدین نگفته بودم.
رو به دخترها و همراه هاشون کردم و گفتم:
_بهتره معرفی کنم. ایشون آیدین رادمنش هستن.
سایه با کنجکاوی گفت:
_خـــب؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_چی خب؟
_بقیه ش؟ آیدین رادمنش و...؟
_بقیه نداره دیگه. همراهم هستن.
سایه کنجکاوتر و کشیده تر از قبل پرسید:
_خـــــب؟!
این بار آیدین که با پسرا ها دست داده بود، رو به سایه کرد و گفت:
_حالا وقت برای آشنایی زیاد هست سایه خانوم.
آره اون هم چه وقتی! یک تا دوساعت دیگه.
همه نشسته بودیم که یهو چیزی توی پهلوم فرو رفت. آخم رو توی گلو خفه کردم و به سمت چپ چرخیدم. کی جز سایه می تونست از این مردم آزاری ها انجام بده؟
_اوه دختر پهلوم رو سوراخ کردی. چته تو؟
_خفه شو تا همین جا سیاه و کبودت نکردم. تو یهو این جیگر رو از کجا آوردی؟هان؟جواب من رو بده. ما که دیروز پارک بودیم با هم.
_خیلی خب! چرا کولی بازی در میاری؟
حرصی گفت:
_کولی بازی در میارم؟ یعنی میگی ک*ن آسمون پاره شده این افتاده سر راه تو؟ اون هم توی همین چند ساعت؟
_عفت کلام!
_اوهوع! طرف چه تأثیری هم داشته.
با این حرفش خنده ای کردم که پچ پچ وار گفت:
_دوستت داره؟ ببین چطور به خندیدنت نگاه می کنه.
خنده م رو جمع کردم و بی اختیار سرم داشت به راست می چرخید که سایه تشر زد:
_نچرخ! ضایع. من حساب تورو میرسم که قراره تا آخر مهمونی از قضیه خبر دار نشم.
_دو دقیقه دندون روی اون جیگر وامونده بذاری، این چند ساعت میگذره.
سایه متعجب گفت:
_دو دقیقه صبر کنی، این چند ساعت میگذره؟
و بعد خودش ریسه رفت از خنده. خودم هم از حرف خودم خنده م گرفته بود. مریم با دیدن سایه که از خنده یک جا نمی ایستاد، گفت:
_چی شده؟
تا سایه دهان باز کرد، من گفتم:
_سایه اگه بگی تا آخر مهمونی که هیچ، تا آخر عمرت هم بهت نمیگم.
سایه پکر شده به صندلی تکیه داد و ساکت موند. چه نقطه ضعف پر استفاده ای داشت این رفیق ما. مریم دهانش رو کج کرد و گفت:
_ایش! خب حالا.
آیدین یه سمتم خم شد و گفت:
_جریان چیه؟
کمی فاصله گرفتم تا هرم گرم نفس هاش، کمتر با گردنم برخورد کنه.
_هیچی بابا. بهش گفتم دو دقیقه صبر کن تا این چند ساعت بگذره، یهو ترکید از خنده.
آیدین خندهٔ کوتاه و مردونه ای کرد و گفت:
_سوتی ناجوری دادی. باید هم بخنده.
_خب حواسم نبود.
پارت #پانزده
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
همچین با خوش رویی صحبت می کرد که هرکی نمی دونست، به فکرش هم نمی رسید که این همون کسیه که توی مدرسه هر چی دلش می خواست به من می گفت. مطمئنا به خاطر آبروی خودش بود که اینجوری حرف میزد. کلا برای بعضی ها آبرو فقط در آدم های پولدار خلاصه می شد و بس!
به چشم های گربه ای آرایش کرده ش نگاه کردم و به گفتن "مرسی" اکتفا کردم.
نازنین به آیدین اشاره ای کرد و گفت:
_معرفی نمی کنی عزیزم؟
عین خر توی گل گیر کرده بودم که آیدین به دادم رسید و گفت:
_همراه خانم هستم.
نازنین با لبخند دستش رو به سمت آیدین دراز کرد و گفت:
_خوشبختم.
و چشم های منتظرش رو به آیدین دوخت. آیدین هم دستش رو بلند کرد و برای لحظه ای دست نازنین رو بین دستش گرفت.
_همچنین.
نازنین به یکی از کارکنان اشاره کرد تا من رو تا اتاقی برای عوض کردن لباس هام، همراهی کنه. بازوی آیدین رو رها کردم و همراهش راه افتادم.
مانتو و شالم رو درآوردم ولی شک داشتم که جوراب شلواری رو بپوشم یا نه. بیخیال بابا، من با این جوراب شلواری در برابر بقیه عین دختر بچه ها می شدم. جوراب شلواری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از تجدید رژ و مرتب کردن موهام، از اتاق خارج شدم.
دنبال آیدین گشتم که دیدم داره با نازنین صحبت میکنه. آخه شما دو دقیقه نیست همدیگه رو دیدین، چی دارین به هم بگین؟ با قدم های پر حرص به سمتشون رفتم و کنار آیدین ایستادم. لبخند مزخرفی زدم و پرسیدم:
_نازنین جون، بچه های اکیپ خودمون کجا نشستن؟
با بی میلی به گوشه ای از سالن اشاره کرد و گفت:
_اونجا نشستن.
سری تکون دادم و آیدین رو دنبال خودم کشیدم.
_نترس اغفالم نمی کنن که اینجوری چسبیدی بهم.
ایستادم و به سمتش تیز شدم.
_من چسبیدم بهتون؟
بدتر از خودم به سمتم تیز شد و گفت:
_اون جوراب شلواری لعنتی کجاست؟
ریلکس گفتم:
_تو خونه جا موند
پیروز در حرص دادنش، لبخندی زدم که باعث جدی تر شدنش شد. این بار اون دستم رو گرفت و من رو به سمت میزی که اکیپ خودمون دورش نشسته بودن، برد.
_بیشتر از این حرف بزنی مهمونی و فلان و بهمان نمی شناسم، می زنمت زیر بغلم و برمی گردیم.
غول جادو! نمی شد جوابش رو بدم چون به بچه ها رسیده بودیم. چهرهٔ متعجب و چشم های گرد شدهٔ دخترها واقعا خنده دار بود. به هیچکس حتی سایه چیزی دریارهٔ آیدین نگفته بودم.
رو به دخترها و همراه هاشون کردم و گفتم:
_بهتره معرفی کنم. ایشون آیدین رادمنش هستن.
سایه با کنجکاوی گفت:
_خـــب؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_چی خب؟
_بقیه ش؟ آیدین رادمنش و...؟
_بقیه نداره دیگه. همراهم هستن.
سایه کنجکاوتر و کشیده تر از قبل پرسید:
_خـــــب؟!
این بار آیدین که با پسرا ها دست داده بود، رو به سایه کرد و گفت:
_حالا وقت برای آشنایی زیاد هست سایه خانوم.
آره اون هم چه وقتی! یک تا دوساعت دیگه.
همه نشسته بودیم که یهو چیزی توی پهلوم فرو رفت. آخم رو توی گلو خفه کردم و به سمت چپ چرخیدم. کی جز سایه می تونست از این مردم آزاری ها انجام بده؟
_اوه دختر پهلوم رو سوراخ کردی. چته تو؟
_خفه شو تا همین جا سیاه و کبودت نکردم. تو یهو این جیگر رو از کجا آوردی؟هان؟جواب من رو بده. ما که دیروز پارک بودیم با هم.
_خیلی خب! چرا کولی بازی در میاری؟
حرصی گفت:
_کولی بازی در میارم؟ یعنی میگی ک*ن آسمون پاره شده این افتاده سر راه تو؟ اون هم توی همین چند ساعت؟
_عفت کلام!
_اوهوع! طرف چه تأثیری هم داشته.
با این حرفش خنده ای کردم که پچ پچ وار گفت:
_دوستت داره؟ ببین چطور به خندیدنت نگاه می کنه.
خنده م رو جمع کردم و بی اختیار سرم داشت به راست می چرخید که سایه تشر زد:
_نچرخ! ضایع. من حساب تورو میرسم که قراره تا آخر مهمونی از قضیه خبر دار نشم.
_دو دقیقه دندون روی اون جیگر وامونده بذاری، این چند ساعت میگذره.
سایه متعجب گفت:
_دو دقیقه صبر کنی، این چند ساعت میگذره؟
و بعد خودش ریسه رفت از خنده. خودم هم از حرف خودم خنده م گرفته بود. مریم با دیدن سایه که از خنده یک جا نمی ایستاد، گفت:
_چی شده؟
تا سایه دهان باز کرد، من گفتم:
_سایه اگه بگی تا آخر مهمونی که هیچ، تا آخر عمرت هم بهت نمیگم.
سایه پکر شده به صندلی تکیه داد و ساکت موند. چه نقطه ضعف پر استفاده ای داشت این رفیق ما. مریم دهانش رو کج کرد و گفت:
_ایش! خب حالا.
آیدین یه سمتم خم شد و گفت:
_جریان چیه؟
کمی فاصله گرفتم تا هرم گرم نفس هاش، کمتر با گردنم برخورد کنه.
_هیچی بابا. بهش گفتم دو دقیقه صبر کن تا این چند ساعت بگذره، یهو ترکید از خنده.
آیدین خندهٔ کوتاه و مردونه ای کرد و گفت:
_سوتی ناجوری دادی. باید هم بخنده.
_خب حواسم نبود.
۱۸.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.