𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝³⁶
ادامه ترجمه دفتر خاطرات...
_________________________________________________________
خواجه :ببخشید سرورم اما شما دارین راجع به چی صحبت میکنین ؟
جونگکوک :تو فکر نمیکنی من و هایون باید شب ازدواج حداقل یکبار ...اصلا ببینم به من اعتماد نداریی؟
خواجه :سرورم من به شما اعتماد دارم اما در نهايت شما هم یه مَردین ...و این مرد درون شما هنوز نتونسته هوش هیجانی خودشو کنترل کنه برای همین نمیتونم اعتماد کنم !
جونگکوک پاهایش را زیر پتو تکان داد و داد زد :آخه چجوری میتونم تو این وضعیت بخوابمممم؟
خواجه بعد از کمی مکث چشم بند خود را برداشت ، یک نفس عمیق کشیدو گفت :پس باید بهم یه قولی بدین !
جونگکوک :قول ؟ چه قولی ؟
خواجه :اینکه به هیچ عنوان ، تحت هیچ شرایطی ، قطعا و مطلقا شما حتی انگشتتونم به بانو نمیخوره !
جونگکوک که دید همه ی برنامه هاش خراب شد با عصبانیت از رختش بلند شدو گفت :تو دیگه حد خودتو فراموش کردی !
هایون که تابه حال فقط به کل کل خنده دار این دو نگاه میکرد خواست چیزی بگه که بانولی گفتن :قربان امپراطور و ملکه اینجا هستن !
..........................................................................................
امپراطور ، ملکه ، خواجه ، هایون و جونگکوک حالت دایره مانندی نشسته بودن ...
بعد از حدود نیم ساعت سکوت امپراطور گفت :خببب پس که باید شب ازدواج حداقل باید یکبار ...
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝³⁶
ادامه ترجمه دفتر خاطرات...
_________________________________________________________
خواجه :ببخشید سرورم اما شما دارین راجع به چی صحبت میکنین ؟
جونگکوک :تو فکر نمیکنی من و هایون باید شب ازدواج حداقل یکبار ...اصلا ببینم به من اعتماد نداریی؟
خواجه :سرورم من به شما اعتماد دارم اما در نهايت شما هم یه مَردین ...و این مرد درون شما هنوز نتونسته هوش هیجانی خودشو کنترل کنه برای همین نمیتونم اعتماد کنم !
جونگکوک پاهایش را زیر پتو تکان داد و داد زد :آخه چجوری میتونم تو این وضعیت بخوابمممم؟
خواجه بعد از کمی مکث چشم بند خود را برداشت ، یک نفس عمیق کشیدو گفت :پس باید بهم یه قولی بدین !
جونگکوک :قول ؟ چه قولی ؟
خواجه :اینکه به هیچ عنوان ، تحت هیچ شرایطی ، قطعا و مطلقا شما حتی انگشتتونم به بانو نمیخوره !
جونگکوک که دید همه ی برنامه هاش خراب شد با عصبانیت از رختش بلند شدو گفت :تو دیگه حد خودتو فراموش کردی !
هایون که تابه حال فقط به کل کل خنده دار این دو نگاه میکرد خواست چیزی بگه که بانولی گفتن :قربان امپراطور و ملکه اینجا هستن !
..........................................................................................
امپراطور ، ملکه ، خواجه ، هایون و جونگکوک حالت دایره مانندی نشسته بودن ...
بعد از حدود نیم ساعت سکوت امپراطور گفت :خببب پس که باید شب ازدواج حداقل باید یکبار ...
۲.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.