پارت چهارم
بعد از تحقیقهایی که کرده بود فهمید هیونبین دنبال یک خدمتکار پسر میگرده. برای همین سریع مقاله رو برداشت و به شمارهی هیونبین زنگ زد. بعد از چند دقیقه صحبت و پرسشوپاسخ هیونبین قبولش کرد. او هم بیدرنگ وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و آمادهی رفتن شد. همون لحظه شمارهی برادرش رو گرفت.^ الو فلیکس حالت خوبه چیزی شده اتفاقی افتادههیونگ مگه باید حتما اتفاقی بیفته تا بهت زنگ بزنم برای پروندهی جدیدم لازمه مدتی نقل مکان کنم. فقط برای همین بهت زنگ زدم.^ آها... باشه فقط مواظب خودت باش جوجه کوچولو.هیی هیونگ محض رضای خدا من ۲۳ سالمه!^ برای من مهم نیست. هنوز هم همون فلیکسی هستی که گریه میکرد چون نمیخواست ازم جدا بشه. دوباره میگم: حتما بهم زنگ بزن و از حالت خبر بده. داروهاتو هم سر وقت بخور نمیخوام دوباره اتفاق بدی بیفته.باشه... کاری نداری خداحافظ.بعد از قطع تماس از خانه بیرون آمد تاکسی گرفت و به سمت خانهی جدیدش حرکت کرد.
- ۲.۳k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط