خان زاده پارت117
#خان_زاده #پارت117
ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت.
محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت.زیپ شلوارش و باز ڪرد و گفت
_هیش... هار نشو خوشگله!
نفسم برید... خدایا نجاتم بده.
راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت
_هوی ڪاری به بڪارتش نداشته باشی ڪه ناجور حال تو میگیرم. گناه داره.
اشڪ از چشمام بارید.چنان محڪم جلوی دهنمو گرفته بود ڪه نمیتونستم نفس بڪشم
با پا ضربه ای به شڪمش زدم ڪه دادش بلند شد و گفت
_مهدی بیا پاهاش و بگیر وحشی لگد میپرونه.
مهدی از ماشین پیاده شد.پسره ی هار تن لشش و روم انداخت و سرشو توی گردنم فرو برد.
رو به بیهوشی بودم. خدایا غلط ڪردم خواستم روی پای خودم باشم. اصلا غلط ڪردم شهر موندم.خودتت نجاتم بده.
اون راننده ی عوضی پاهامو گرفت و گفت
_زود باش!
پسره با لحن چندشی گفت
_پدرسگ چه اندامی داره.جون داداش اینو باید فقط بوسش ڪرد.
دستامو بالای سرم نگه داشت. چشمام سیاهی رفت. حالم از خودم بهم میخورد.
دیگه رسما رو به بیهوشی بودم ڪه مهدی پاهامو ول ڪرد و گفت
_بدبخت شدیم... یڪی مچمونو گرفت.
سریع پرید پشت فرمون. پسره ی ترسو دستشو از روی دهنم برداشت ڪه با تمام توان داد زدم
_ڪمڪ ڪنیدددددددددددد.
ماشین روشن شد و همون لحظه یڪی یقه ی پسره ی عوضی رو گرفت و از ماشین ڪشیدش بیرون.
نفس بلندی ڪشیدم.
راننده با دیدن اوضاع گفت
_پیاده شو...حداقل من در برم.
سریع پیاده شدم و با دیدن اهورا ڪه با به قصد ڪشت پسره رو زیر مشت و لگد گرفته بود ماتم برد...
صدای عربدش توی ڪل ڪوچه پیچید
_میڪشمت حروم زاده.
اشڪام ریخت و نالیدم
_اهورا.
به سمتم برگشت و با دیدن حال و روزم نگران به سمتم اومد.
دو قدم باقی مونده رو خودم رفتم جلو و خودمو توی بغلش انداختم و هق زدم
_خیلی ترسیدم... خیلی... اهورا... من خیلی ترسیدم. من... من...
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت. اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت
_تموم شد خوب؟من ڪنارتم.
🍁 🍁 🍁
ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت.
محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت.زیپ شلوارش و باز ڪرد و گفت
_هیش... هار نشو خوشگله!
نفسم برید... خدایا نجاتم بده.
راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت
_هوی ڪاری به بڪارتش نداشته باشی ڪه ناجور حال تو میگیرم. گناه داره.
اشڪ از چشمام بارید.چنان محڪم جلوی دهنمو گرفته بود ڪه نمیتونستم نفس بڪشم
با پا ضربه ای به شڪمش زدم ڪه دادش بلند شد و گفت
_مهدی بیا پاهاش و بگیر وحشی لگد میپرونه.
مهدی از ماشین پیاده شد.پسره ی هار تن لشش و روم انداخت و سرشو توی گردنم فرو برد.
رو به بیهوشی بودم. خدایا غلط ڪردم خواستم روی پای خودم باشم. اصلا غلط ڪردم شهر موندم.خودتت نجاتم بده.
اون راننده ی عوضی پاهامو گرفت و گفت
_زود باش!
پسره با لحن چندشی گفت
_پدرسگ چه اندامی داره.جون داداش اینو باید فقط بوسش ڪرد.
دستامو بالای سرم نگه داشت. چشمام سیاهی رفت. حالم از خودم بهم میخورد.
دیگه رسما رو به بیهوشی بودم ڪه مهدی پاهامو ول ڪرد و گفت
_بدبخت شدیم... یڪی مچمونو گرفت.
سریع پرید پشت فرمون. پسره ی ترسو دستشو از روی دهنم برداشت ڪه با تمام توان داد زدم
_ڪمڪ ڪنیدددددددددددد.
ماشین روشن شد و همون لحظه یڪی یقه ی پسره ی عوضی رو گرفت و از ماشین ڪشیدش بیرون.
نفس بلندی ڪشیدم.
راننده با دیدن اوضاع گفت
_پیاده شو...حداقل من در برم.
سریع پیاده شدم و با دیدن اهورا ڪه با به قصد ڪشت پسره رو زیر مشت و لگد گرفته بود ماتم برد...
صدای عربدش توی ڪل ڪوچه پیچید
_میڪشمت حروم زاده.
اشڪام ریخت و نالیدم
_اهورا.
به سمتم برگشت و با دیدن حال و روزم نگران به سمتم اومد.
دو قدم باقی مونده رو خودم رفتم جلو و خودمو توی بغلش انداختم و هق زدم
_خیلی ترسیدم... خیلی... اهورا... من خیلی ترسیدم. من... من...
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت. اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت
_تموم شد خوب؟من ڪنارتم.
🍁 🍁 🍁
۸.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.