خان زاده پارت116
#خان_زاده #پارت116
* * * * *
ڪش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.ساعت هشت شب شده بود. تند تند وسایلامو جمع ڪردم...
ڪیفم و روی شونم انداختم و صندلی مو صاف ڪردم ڪه همون لحظه در اتاق اهورا باز شد. وقتی دید آماده ی رفتنم گفت
_صبر ڪن می رسونمت.
برگشت توی اتاقش... هیچ ڪس توی شرڪت نمونده بود.برخلاف خواستش منتظر نموندم و تند از پله ها پایین رفتم.
میدونستم تا در رو قفل ڪنه ڪلی طول میڪشه.
پایین ڪه رسیدم آه از نهادم بلند شد. ڪوچه به شدت تاریڪ بود... به تاڪسی زنگ زده بودم و گفته بود ده دقیقه ی دیگه میرسه.
نفسی فوت ڪردم و ڪنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی ڪه اومد دست تڪون دادم و وقتی نگه داشت سوار شدم.
آدرس رو دادم... هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم ڪه ماشین و نگه داشت و یه پسر دیگه سوار شد اون هم درست صندلی عقب ڪنار من.
اخمی ڪردم و گفتم
_من دربست خواسته بودم.
نگاهش و از آینه بهم انداخت و گفت
_ما هم دربست در اختیارتونیم.
حس بدی از لحن و نگاهش بهم دست داد.
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_نگه دارین من پیاده میشم
با دستی ڪه روی رون پام گذاشته شد برق از سرم پرید.
پسره نزدیڪم شد و گفت
_می رسونیمت!
چسبیدم به در و گفتم
_بهت گفتم نگه دار
مدام از ڪوچه پس ڪوچه ها می رفت...دستم به سمت دستگیره رفت اما در قفل بود.
پسره ی عوضی دستش و دور شونه م انداخت و گفت
_دوست دخترم میشی خوشگله؟
دستشو پس زدم و داد زدم
_نگه دار ماشینو...
دو تاشون خندیدن...از ترس داشتم قالب تهی میڪردم.
محڪم به در ڪوبیدم و بلند تر داد زدم
_نگه دار ماشینو...
این بار راننده گفت
_نترس خانوم. ما قصدمون خیره...فقط میخوایم هر دو طرف لذت ببریم.
مات و مبهوت نگاهش ڪردم... بدبخت شدی آیلین
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
ڪش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.ساعت هشت شب شده بود. تند تند وسایلامو جمع ڪردم...
ڪیفم و روی شونم انداختم و صندلی مو صاف ڪردم ڪه همون لحظه در اتاق اهورا باز شد. وقتی دید آماده ی رفتنم گفت
_صبر ڪن می رسونمت.
برگشت توی اتاقش... هیچ ڪس توی شرڪت نمونده بود.برخلاف خواستش منتظر نموندم و تند از پله ها پایین رفتم.
میدونستم تا در رو قفل ڪنه ڪلی طول میڪشه.
پایین ڪه رسیدم آه از نهادم بلند شد. ڪوچه به شدت تاریڪ بود... به تاڪسی زنگ زده بودم و گفته بود ده دقیقه ی دیگه میرسه.
نفسی فوت ڪردم و ڪنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی ڪه اومد دست تڪون دادم و وقتی نگه داشت سوار شدم.
آدرس رو دادم... هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم ڪه ماشین و نگه داشت و یه پسر دیگه سوار شد اون هم درست صندلی عقب ڪنار من.
اخمی ڪردم و گفتم
_من دربست خواسته بودم.
نگاهش و از آینه بهم انداخت و گفت
_ما هم دربست در اختیارتونیم.
حس بدی از لحن و نگاهش بهم دست داد.
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_نگه دارین من پیاده میشم
با دستی ڪه روی رون پام گذاشته شد برق از سرم پرید.
پسره نزدیڪم شد و گفت
_می رسونیمت!
چسبیدم به در و گفتم
_بهت گفتم نگه دار
مدام از ڪوچه پس ڪوچه ها می رفت...دستم به سمت دستگیره رفت اما در قفل بود.
پسره ی عوضی دستش و دور شونه م انداخت و گفت
_دوست دخترم میشی خوشگله؟
دستشو پس زدم و داد زدم
_نگه دار ماشینو...
دو تاشون خندیدن...از ترس داشتم قالب تهی میڪردم.
محڪم به در ڪوبیدم و بلند تر داد زدم
_نگه دار ماشینو...
این بار راننده گفت
_نترس خانوم. ما قصدمون خیره...فقط میخوایم هر دو طرف لذت ببریم.
مات و مبهوت نگاهش ڪردم... بدبخت شدی آیلین
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.