خان زاده پارت115
#خان_زاده #پارت115
خیلی خوب میشد صدای پچ پچ بقیه رو شنید.
سرمو پایین انداختم و مشغول درسم شدم اما تمام فڪرم توی اتاق پیش اهورا بود.
دلم ناراحتیش رو نمیخواست اما یه خوی بدجنسی داشتم ڪه می گفت حقشه!
با صدای تلفن تڪونی خوردم و تند جواب دادم.
صدای خشن اهورا توی گوشم پیچید
_بیا اتاقم.
همین دو ڪلمه ڪافی بود تا ڪلی استرس به تنم بریزه.
الان لابد میخواست تمام حرصش رو سر من خالی ڪنه.
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدمو وارد شدم.
سرشو بین دستاش گرفته بود.درو بستم و با لحن سردی گفتم
_ڪاری با من داشتید؟
نگاهم ڪرد و گفت
_یه چیزایی دم میڪردی موقعی ڪه سردرد بودم...میشه الانم درست ڪنی؟
هر ڪاری هم ڪردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم با طعنه گفتم
_تو قرارداد ننوشته بود من مسئول دم ڪردن دمنوشم...با اجازه تون من برم به ڪارم برسم.
برگشتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود گفت
_عذابم نده آیلین.
صورتم در هم رفت و گفتم
_من ڪاری نڪردم ڪه.
_همین...یه ڪاری بڪن!این بی تفاوتیت این نگاهت...
تیز برگشتم و گفتم
_توقع دارین چی ڪار ڪنم؟بیام بشینم ور دلتون دلداریتون بدم؟یا چی؟
با ڪلی حرف نگاهم ڪرد و گفت
_باشه... میتونی بری!
سر تڪون دادم و بی حرف از اتاق بیرون رفتم.
خواستم پشت میزم بشینم اما پشیمون شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و به آقا رحمان سفارش چند تا چیز ڪردم تا زمانی ڪه اون بره بگیره ناهاری ڪه برای خودم آورده بودم رو گرم ڪردم و توی بشقاب ریختم.
ڪارم حماقت محض بود اما دلم می گفت ڪه انجامش بدم.
رحمان آقا ڪه اومد سینی رو به دستش دادم تا برای اهورا ببره.
خودمم مشغول درست ڪردن دم جوش شدم و بعد از دم ڪردنش در نهایت به سمت میز ڪارم رفتم و به آقا رحمان هم سپردم بعد از دم ڪشیدن دم نوش برای اهورا ببره.
با دیدن ڪلی ڪاری ڪه مونده بود آهی ڪشیدم. فڪر ڪنم برای تموم ڪردنشون باید اضافه ڪاری میموندم
🍁 🍁 🍁 🍁
خیلی خوب میشد صدای پچ پچ بقیه رو شنید.
سرمو پایین انداختم و مشغول درسم شدم اما تمام فڪرم توی اتاق پیش اهورا بود.
دلم ناراحتیش رو نمیخواست اما یه خوی بدجنسی داشتم ڪه می گفت حقشه!
با صدای تلفن تڪونی خوردم و تند جواب دادم.
صدای خشن اهورا توی گوشم پیچید
_بیا اتاقم.
همین دو ڪلمه ڪافی بود تا ڪلی استرس به تنم بریزه.
الان لابد میخواست تمام حرصش رو سر من خالی ڪنه.
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدمو وارد شدم.
سرشو بین دستاش گرفته بود.درو بستم و با لحن سردی گفتم
_ڪاری با من داشتید؟
نگاهم ڪرد و گفت
_یه چیزایی دم میڪردی موقعی ڪه سردرد بودم...میشه الانم درست ڪنی؟
هر ڪاری هم ڪردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم با طعنه گفتم
_تو قرارداد ننوشته بود من مسئول دم ڪردن دمنوشم...با اجازه تون من برم به ڪارم برسم.
برگشتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود گفت
_عذابم نده آیلین.
صورتم در هم رفت و گفتم
_من ڪاری نڪردم ڪه.
_همین...یه ڪاری بڪن!این بی تفاوتیت این نگاهت...
تیز برگشتم و گفتم
_توقع دارین چی ڪار ڪنم؟بیام بشینم ور دلتون دلداریتون بدم؟یا چی؟
با ڪلی حرف نگاهم ڪرد و گفت
_باشه... میتونی بری!
سر تڪون دادم و بی حرف از اتاق بیرون رفتم.
خواستم پشت میزم بشینم اما پشیمون شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و به آقا رحمان سفارش چند تا چیز ڪردم تا زمانی ڪه اون بره بگیره ناهاری ڪه برای خودم آورده بودم رو گرم ڪردم و توی بشقاب ریختم.
ڪارم حماقت محض بود اما دلم می گفت ڪه انجامش بدم.
رحمان آقا ڪه اومد سینی رو به دستش دادم تا برای اهورا ببره.
خودمم مشغول درست ڪردن دم جوش شدم و بعد از دم ڪردنش در نهایت به سمت میز ڪارم رفتم و به آقا رحمان هم سپردم بعد از دم ڪشیدن دم نوش برای اهورا ببره.
با دیدن ڪلی ڪاری ڪه مونده بود آهی ڪشیدم. فڪر ڪنم برای تموم ڪردنشون باید اضافه ڪاری میموندم
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.