P 19
بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم رفتم پایین دیدم تهیونگ هم اونجا وایستاده با اومدن من بهم نگاه کرد اولش یکم شکه شد ولی بعدش اخم ریزی کرد که از چشمم دور نموند سوار ماشین شدیم و رسیدیم به مدرسه تهیونگ بهم گفت
+ به نظرت لباست کوتاه نیست
_خوب امروز دوشنبه هست و میتونیم لباس آزاد بپوشیم در ضمن دخترای اینجا خیلی کوتاه تر از این هم میپوشن مگه چیه
+نگاه پسرای اینجا رو عصابمه
_حسودی میکنی
+چی نه اصلا
_خیلی بانمک شده بود گفتم خوب حالا که حسودی نمیکنی بریم سر کلاس بعد هم شروع کردم تند تند راه رفتن داشت از دور نگام میکرد ولی خودمم پشیمون شدم چون پسرای اونجا همش به پاهام نگاه میکردن یهو دیدم اون پسره کای جلوم رو گرفت و گفت
؟ فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی مین ا.ت میشه یه روز هم با من بگذرونی اون موقع قول میدم خیلی بهت خوش بگذره
_با حرفاش خجالت میکشیدم بچه ها داشتن به حرفاش میخندیدن نمیتونستم جوابش رو بدم داشت بهم نزدیک میشد یهو یکی برم گردوند تهیونگ بود به نظر عصبانی بود جلوی همه کسایی که اونجا بودن پیراهنش رو در آورد و انداخت دور کمرم محکم بست بعدم جوری که حرفاش به گردنم بخوره گفت دفعه بعد به هیچ عنوان نمیزارم حتی بیرون بری هیچ کس حق نداره چیزایی که مال من هست رو ببینه
بعدم به تیشرت سفید از کیفش در آورد و پوشیدنش و از کنارم رد شد دخترایی که اونجا بودن با تعجب بهش نگاه میکردن و زیر لب چیزایی میگفتن منم عصبانی شدم برگشتم و رفتم کلاس سر میز نشستم استاد اومد و درس داد
از اول تا آخر کلاس ها منو تهیونگ با هم حرف میزدیم دلیلش شایدسرد رفتار کردن من و خجالت تهیونگ بود نمیدونم
کلاس ها که تموم شد برگشتم خونه بعد از عوض کردن لباسام رفتم دنبال لیا تا شب با هم حرفه زدیم و کلی خندیدم اونم برام از مشکلاتی که براش پیش اومده حرف زد اخرای شب بود تو اتاقم نشسته بودم و داشتم روی آهنگم کار میکردم ساعت تقریبا 3 بود که دیگه خوابیدم
+ به نظرت لباست کوتاه نیست
_خوب امروز دوشنبه هست و میتونیم لباس آزاد بپوشیم در ضمن دخترای اینجا خیلی کوتاه تر از این هم میپوشن مگه چیه
+نگاه پسرای اینجا رو عصابمه
_حسودی میکنی
+چی نه اصلا
_خیلی بانمک شده بود گفتم خوب حالا که حسودی نمیکنی بریم سر کلاس بعد هم شروع کردم تند تند راه رفتن داشت از دور نگام میکرد ولی خودمم پشیمون شدم چون پسرای اونجا همش به پاهام نگاه میکردن یهو دیدم اون پسره کای جلوم رو گرفت و گفت
؟ فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی مین ا.ت میشه یه روز هم با من بگذرونی اون موقع قول میدم خیلی بهت خوش بگذره
_با حرفاش خجالت میکشیدم بچه ها داشتن به حرفاش میخندیدن نمیتونستم جوابش رو بدم داشت بهم نزدیک میشد یهو یکی برم گردوند تهیونگ بود به نظر عصبانی بود جلوی همه کسایی که اونجا بودن پیراهنش رو در آورد و انداخت دور کمرم محکم بست بعدم جوری که حرفاش به گردنم بخوره گفت دفعه بعد به هیچ عنوان نمیزارم حتی بیرون بری هیچ کس حق نداره چیزایی که مال من هست رو ببینه
بعدم به تیشرت سفید از کیفش در آورد و پوشیدنش و از کنارم رد شد دخترایی که اونجا بودن با تعجب بهش نگاه میکردن و زیر لب چیزایی میگفتن منم عصبانی شدم برگشتم و رفتم کلاس سر میز نشستم استاد اومد و درس داد
از اول تا آخر کلاس ها منو تهیونگ با هم حرف میزدیم دلیلش شایدسرد رفتار کردن من و خجالت تهیونگ بود نمیدونم
کلاس ها که تموم شد برگشتم خونه بعد از عوض کردن لباسام رفتم دنبال لیا تا شب با هم حرفه زدیم و کلی خندیدم اونم برام از مشکلاتی که براش پیش اومده حرف زد اخرای شب بود تو اتاقم نشسته بودم و داشتم روی آهنگم کار میکردم ساعت تقریبا 3 بود که دیگه خوابیدم
۶۸.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.