رمان یادت باشد ۱۱۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_یازده
پاره شد. سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده.» تا با چشم خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت.» گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی گشت یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوش کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده. اون پسره چی شد؟ طفلک الآن حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن
گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم.» گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم.» گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید.» گفت:
«برگشتم می خورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه.» زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم.» گفتم: «چشم، مینویسم توی برگه میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک مینوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
پاره شد. سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده.» تا با چشم خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت.» گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی گشت یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوش کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده. اون پسره چی شد؟ طفلک الآن حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن
گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم.» گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم.» گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید.» گفت:
«برگشتم می خورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه.» زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم.» گفتم: «چشم، مینویسم توی برگه میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک مینوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۰.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.