تک پارتی از تو و دازای
تازه به آژانس پیوسته بودی، ولی عضو رسمی نبودی، مأموریت بودی، همه چی به هم ریخته بود، همه چی.
رییس: یه گروه ناشناس حمله کردن و سرتاسر اسکله رو بمبگذاری کردن. منشأ اصلی بمب توی انباری نزدیک اسکله هست، اون انباری مثل یه پاتوقه، یه بمب اصلی داره که بقیه بمبها به اون وصلن.
𐙚: یعنی اگه بمب اصلی جدا بشه بقیه منفجر نمیشن؟
رییس: احتمالا. تو و دازای برید، موفق باشید.
...
صدای گلوله و گرد و غبار فضا رو پر کرده بود؛ هیچی به جز سایه نامعلوم دازای معلوم نبود. صداهای غیر واضحی میشنیدی ولی سعی داشتی تمرکزت رو از دست ندی. خسته شده بودی ولی نمیتونستی بچهها رو ناامید کنی چون اولین مأموریتت توی آژانس بود.
𝑫𝒂𝒛𝒂𝒊'𝒔 𝒗𝒊𝒆𝒘:
این تازهوارده میتونه کمک بزرگی برای آژانس باشه.
𝑵𝒂𝒓𝒓𝒂𝒕𝒐𝒓'𝒔 𝒗𝒊𝒆𝒘:
داشت میدوید و توی راه کلی تیر شلیک میکرد، تو دستور داشتی که اون رو پشتیبانی کنی پس دنبالش دویدی. فقط ۴۵ دقیقه وقت داشتید تا بمب اصلی رو از کار بندازید. به انبار رسیدید، از تعجب میخکوب شده بودی. انبار خالی بود و سکوت همهجا رو پر کرده بود. دویدی به داخل و صدای دازای از پشت سرت که داد میزد "نرو داخل" توی گوشت میپیچید. به حرف دازای گوش ندادی، رفتی طبقه دوم و بمب رو اونجا دیدی. بمب خیلی کوچیک بود ولی میتونست یه فاجعه بزرگی رو به بار بیاره.
چیزی هست به اسم حس ششم که خیلی قویه، خیلی خیلی قوی؛ تو حس میکردی قراره اتفاقی بیفته. صدای شلیک گلوله همهجا رو پر کرد: یکی، دوتا، سهتا، دهتا. دازای تو طبقه پایین داشت مأمورهای دشمن میجنگید. یه نگاه به کردی و بعدش دویدی سمت میز. یک کشوی خیلی کوچیک داشت که خیلی سخت میشد اونو دید چون تقریباً مخفی بود و تو اونو شکستی. صدای درگیری هنوز میومد و تو فقط ۶ دقیقه وقت داشتی تا بمب اصلی رو جدا کنی. یه شیء مستطیلمانند از توی کشو برداشتی؛ کنترل بود. تایمر روی کنترل ۲ دقیقه و ۴۷ ثانیه رو نشون میداد. دکمه رو به امید خاموش شدن بمب زدی، ولی حس ششمت از قبل بهت هشدار داده بود، اما نتونستی کاری کنی. تایمر بمب بهجای وایسادن سریعتر حرکت کرد.
فقط ۴ دقیقه وقت داشتی؛ صدای دازای دیگه نمیاومد و چند تا از افراد دشمن داشتن از پلهها بالا میاومدن. بمب رو با تمام توان از سیمها جدا کردی. حالا اگه بمبی منفجر میشد فقط همونی بود که توی دست تو بود. ساختمان ارتفاع زیادی نداشت پس پریدی پایین و در کمال تعجب هیچیت نشد. از قهرمانبازی خوشت نمیاومد و حتی از اونایی که ادای قهرمانها رو در میآوردن هم بدت میومد، ولی الان حتی نمیدونستی داری چیکار میکنی. دویدی به سمت اسکله و هر بار که سرت رو برمیگردوندی میدیدی که چند نفر دنبالتن. سوار یکی از قایقهای موتوری شدی. یک دقیقه و ۳۰ ثانیه فرصت داشتی. تا جایی که میشد از اونجا دور شدی و بمب رو با خودت بردی.
...
۵ ثانیه، ۴، ۳ ثانیه... داشتی اشهدت رو میخوندی. ۲ و ۱... مغزت سوت کشید... بمب منفجر نشد. همچین نرمال و عادی بود که بیسیم صدا داد. صدای دازای بود. خوشحال شدی که حالش خوبه. با خنده بهت گفت: بیا جلوی انباری.
...
رسیدی به انباری. همه بچههای آژانس حتی رئیس هم اونجا بودن. رفتی و پیششون وایستادی.
رییس: تبریک میگم، تو از الان عضو رسمی آژانس شدی.
تعجب کردی که دازای گفت: کارت خوب بود بچه.
𐙚: یعنی چی؟
کونیکیدا با انگشت عینکشو درست کرد و گفت: این یه مأموریت نبود، این یه آزمون بود که تو از پسش برومدی. تو نشون دادی لایق آژانس هستی.
پ.ن: عزیزم امیدوارم که همه مأموریتهات انقدر آسون باشن. البته امیدواری کاری نمیکنه.
درخواستی می نویسم
رییس: یه گروه ناشناس حمله کردن و سرتاسر اسکله رو بمبگذاری کردن. منشأ اصلی بمب توی انباری نزدیک اسکله هست، اون انباری مثل یه پاتوقه، یه بمب اصلی داره که بقیه بمبها به اون وصلن.
𐙚: یعنی اگه بمب اصلی جدا بشه بقیه منفجر نمیشن؟
رییس: احتمالا. تو و دازای برید، موفق باشید.
...
صدای گلوله و گرد و غبار فضا رو پر کرده بود؛ هیچی به جز سایه نامعلوم دازای معلوم نبود. صداهای غیر واضحی میشنیدی ولی سعی داشتی تمرکزت رو از دست ندی. خسته شده بودی ولی نمیتونستی بچهها رو ناامید کنی چون اولین مأموریتت توی آژانس بود.
𝑫𝒂𝒛𝒂𝒊'𝒔 𝒗𝒊𝒆𝒘:
این تازهوارده میتونه کمک بزرگی برای آژانس باشه.
𝑵𝒂𝒓𝒓𝒂𝒕𝒐𝒓'𝒔 𝒗𝒊𝒆𝒘:
داشت میدوید و توی راه کلی تیر شلیک میکرد، تو دستور داشتی که اون رو پشتیبانی کنی پس دنبالش دویدی. فقط ۴۵ دقیقه وقت داشتید تا بمب اصلی رو از کار بندازید. به انبار رسیدید، از تعجب میخکوب شده بودی. انبار خالی بود و سکوت همهجا رو پر کرده بود. دویدی به داخل و صدای دازای از پشت سرت که داد میزد "نرو داخل" توی گوشت میپیچید. به حرف دازای گوش ندادی، رفتی طبقه دوم و بمب رو اونجا دیدی. بمب خیلی کوچیک بود ولی میتونست یه فاجعه بزرگی رو به بار بیاره.
چیزی هست به اسم حس ششم که خیلی قویه، خیلی خیلی قوی؛ تو حس میکردی قراره اتفاقی بیفته. صدای شلیک گلوله همهجا رو پر کرد: یکی، دوتا، سهتا، دهتا. دازای تو طبقه پایین داشت مأمورهای دشمن میجنگید. یه نگاه به کردی و بعدش دویدی سمت میز. یک کشوی خیلی کوچیک داشت که خیلی سخت میشد اونو دید چون تقریباً مخفی بود و تو اونو شکستی. صدای درگیری هنوز میومد و تو فقط ۶ دقیقه وقت داشتی تا بمب اصلی رو جدا کنی. یه شیء مستطیلمانند از توی کشو برداشتی؛ کنترل بود. تایمر روی کنترل ۲ دقیقه و ۴۷ ثانیه رو نشون میداد. دکمه رو به امید خاموش شدن بمب زدی، ولی حس ششمت از قبل بهت هشدار داده بود، اما نتونستی کاری کنی. تایمر بمب بهجای وایسادن سریعتر حرکت کرد.
فقط ۴ دقیقه وقت داشتی؛ صدای دازای دیگه نمیاومد و چند تا از افراد دشمن داشتن از پلهها بالا میاومدن. بمب رو با تمام توان از سیمها جدا کردی. حالا اگه بمبی منفجر میشد فقط همونی بود که توی دست تو بود. ساختمان ارتفاع زیادی نداشت پس پریدی پایین و در کمال تعجب هیچیت نشد. از قهرمانبازی خوشت نمیاومد و حتی از اونایی که ادای قهرمانها رو در میآوردن هم بدت میومد، ولی الان حتی نمیدونستی داری چیکار میکنی. دویدی به سمت اسکله و هر بار که سرت رو برمیگردوندی میدیدی که چند نفر دنبالتن. سوار یکی از قایقهای موتوری شدی. یک دقیقه و ۳۰ ثانیه فرصت داشتی. تا جایی که میشد از اونجا دور شدی و بمب رو با خودت بردی.
...
۵ ثانیه، ۴، ۳ ثانیه... داشتی اشهدت رو میخوندی. ۲ و ۱... مغزت سوت کشید... بمب منفجر نشد. همچین نرمال و عادی بود که بیسیم صدا داد. صدای دازای بود. خوشحال شدی که حالش خوبه. با خنده بهت گفت: بیا جلوی انباری.
...
رسیدی به انباری. همه بچههای آژانس حتی رئیس هم اونجا بودن. رفتی و پیششون وایستادی.
رییس: تبریک میگم، تو از الان عضو رسمی آژانس شدی.
تعجب کردی که دازای گفت: کارت خوب بود بچه.
𐙚: یعنی چی؟
کونیکیدا با انگشت عینکشو درست کرد و گفت: این یه مأموریت نبود، این یه آزمون بود که تو از پسش برومدی. تو نشون دادی لایق آژانس هستی.
پ.ن: عزیزم امیدوارم که همه مأموریتهات انقدر آسون باشن. البته امیدواری کاری نمیکنه.
درخواستی می نویسم
- ۴.۳k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط