رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
نکنه واقعا کوچولو ام؟
من: پس جونکوک کو؟
مینگ سو: داخل اتاق خالیه خوابه.
من: اها.
جین از اتاق اومد بیرون و نگاهم کرد که صورتمو کردم اونور.
لباساشو پوشیده بود، معلوم بود داره میره پیش یونگی.
سریع رفتم از پشت بغلش کردم.
من: جین..عزیزممممم..قشنگمممممم؟ نمیشه منو با خودت ببریییییی؟
جین: نمیخواد چرب زبونی کنی، نمیبرمت.
من: جیننن تروخداااااااا.
جین: حالا من باهات قهرم، خدافظ.
و گذاشت رفت.پسره جذاب خررررررررر.
مینگ سو: زنداداش تو حالا حالا ها داری بکشی از دست جین.
من:اخ تو چی میکشیدی از دست این.
آیفونو زدن.
من: مینگ سو کیه؟
مینگ سو: نمیدونم، یه مرد و زنن میگن با تو کار دارن!
با سرعت لاکپشت رفتم دم در.
مامان و باباااااااا؟
یه سیلی محکم از بابا خوردم..
هنوزهم به عنوان پدر و مادرم میشناختمشون..
بابا: خجالت هم خوب چیزیه..
رفتی با کیم سوکجین ازدواج کردیییییییی؟
قوی باش جیسو..کم نیار..
مامان: تو حتی..ازش حامله ایییییی؟ ابروییی مارووو بردیییییی!
جینااااا گمشده اونوقت تووو خوش میگذرونیی؟
بابا: تو حتیییی یه زرههه هم به فکرر جینا هستیییییی اصلااااااااا؟
من: بسههههههههههههههههههههههههههه دیگهههه!
ساکت شدن.
من: بسه دیگه خستم کردین انقد که سرکوفت سرکوفت سرکوفتتتتتتتت!
شما منو فروختین به سوکجین پس حتی مسئولیت مرگمم با اونه! شما دیگه پدر و مادرم نیستین..بابا یادت رفته؟ خودت اینو به من گفتی..
شما حتی درک اینو ندارین که من با کی ازدواج کردم..اتفاقا به جای اینکه ابروتونو ببرم باید سرتونو بگیرین بالا دختر ناتنیتون با یه ادم معروف ازدواج کرده..
من زندگیمو دوست دارم..حواسمم به جینا هست! شما نمیخوایین واسه من تایین تکلیف کنید!
مامان و بابا با اعصبانیت رفتن..
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن..
شکمم تیر کشید که نشستم روی زمین..
چقد سعی کردم صدام موقعه حرف زدن نلرزه..
این همه مدت زجرم دادن حالا هم سرکوفت؟ واقعا که چقدر سنگدل و بیرحمن..
شکمم تیر کشید اخی گفتم.
مینگ سو اومد پایین و بردم بالا.
مینگ سو: اگه دردت زیاده بریم بیمارستان؟
من: نه..نه..یه قرصی چیزی بده بم تا فقط بخوابم..
شکمم شدید درد میکرد اما اهمیتی نمیدادم.
یه مسکن خوردم و خواب..
پارت⁷⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
نکنه واقعا کوچولو ام؟
من: پس جونکوک کو؟
مینگ سو: داخل اتاق خالیه خوابه.
من: اها.
جین از اتاق اومد بیرون و نگاهم کرد که صورتمو کردم اونور.
لباساشو پوشیده بود، معلوم بود داره میره پیش یونگی.
سریع رفتم از پشت بغلش کردم.
من: جین..عزیزممممم..قشنگمممممم؟ نمیشه منو با خودت ببریییییی؟
جین: نمیخواد چرب زبونی کنی، نمیبرمت.
من: جیننن تروخداااااااا.
جین: حالا من باهات قهرم، خدافظ.
و گذاشت رفت.پسره جذاب خررررررررر.
مینگ سو: زنداداش تو حالا حالا ها داری بکشی از دست جین.
من:اخ تو چی میکشیدی از دست این.
آیفونو زدن.
من: مینگ سو کیه؟
مینگ سو: نمیدونم، یه مرد و زنن میگن با تو کار دارن!
با سرعت لاکپشت رفتم دم در.
مامان و باباااااااا؟
یه سیلی محکم از بابا خوردم..
هنوزهم به عنوان پدر و مادرم میشناختمشون..
بابا: خجالت هم خوب چیزیه..
رفتی با کیم سوکجین ازدواج کردیییییییی؟
قوی باش جیسو..کم نیار..
مامان: تو حتی..ازش حامله ایییییی؟ ابروییی مارووو بردیییییی!
جینااااا گمشده اونوقت تووو خوش میگذرونیی؟
بابا: تو حتیییی یه زرههه هم به فکرر جینا هستیییییی اصلااااااااا؟
من: بسههههههههههههههههههههههههههه دیگهههه!
ساکت شدن.
من: بسه دیگه خستم کردین انقد که سرکوفت سرکوفت سرکوفتتتتتتتت!
شما منو فروختین به سوکجین پس حتی مسئولیت مرگمم با اونه! شما دیگه پدر و مادرم نیستین..بابا یادت رفته؟ خودت اینو به من گفتی..
شما حتی درک اینو ندارین که من با کی ازدواج کردم..اتفاقا به جای اینکه ابروتونو ببرم باید سرتونو بگیرین بالا دختر ناتنیتون با یه ادم معروف ازدواج کرده..
من زندگیمو دوست دارم..حواسمم به جینا هست! شما نمیخوایین واسه من تایین تکلیف کنید!
مامان و بابا با اعصبانیت رفتن..
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن..
شکمم تیر کشید که نشستم روی زمین..
چقد سعی کردم صدام موقعه حرف زدن نلرزه..
این همه مدت زجرم دادن حالا هم سرکوفت؟ واقعا که چقدر سنگدل و بیرحمن..
شکمم تیر کشید اخی گفتم.
مینگ سو اومد پایین و بردم بالا.
مینگ سو: اگه دردت زیاده بریم بیمارستان؟
من: نه..نه..یه قرصی چیزی بده بم تا فقط بخوابم..
شکمم شدید درد میکرد اما اهمیتی نمیدادم.
یه مسکن خوردم و خواب..
۲.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.