رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷⁷
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
رفتم کمک مینگ سو.
من: فدات بشم الهیی..خیلی کمکمم کردی واقعا دستت درد نکنه.
لبخندی زد.
مینگ سو: کاری نکردم که..یه غذاییه و تمیز کاری کوچولو.
غذا رو کشیدیم و مشغول خوردن شدیم..
نمیدونم چرا چند روزه استرس گرفتم..
همش حس میکنم قراره یه اتفاقایی بیفته که اصلا خوب نیستن..
جین نشست پیشم و برام یه عالمه غذا کشید.
من: بسه بسه..نمیخورم خیلی.
جین: باید بخوری، مثلا هفت ماهته اونوقت داری روز به روز لاغرتر میشی.
وای خدا باز شروع شد.
من: چشم چشمممم میخورممم.
جین: افرین کوچولو.
چشمامم گشادد شد..
همه پسرا داشتن ازخنده قرمز میشدن..
نگاش کردم که تازه متوجه شد.
بشگونی از پاش گرفتم.
و مشغول خوردن شدم. کثافطط.
ظرف هارم کمک مینگ سو شستم.
شب هرکاری کردم نموندن و همه رفتن.
مینگ سو هم موند پیش ما تا فردا بره خونه مامان جین.
کتاب من پیش از تو رو داخل اتاق خودم میخوندم.
روی تخت خوابم مینگ سو خواب بود.
کتابو گذاشتم توی قفسه و رفتم داخل اتاق جین. نبودش.
رفتم توی بالکن نشستم.
فندقی مامان، حالا حالا هاا نیایاااااا، مامانت خیلی کار داره..
درسته خیلی دوست دارم ولی تا دوماه دیگه نیا.
باشه؟
جینم اومد نشست توی بالکن بغل من.
من: کجا بودی؟
جین: حموم.
من: الان سرما میخوری، برو داخل.
جین: نمیخوام.
سرمو گذاشتم روی شونه های پهنش.
من: جین..یه چیز بگم؟
جین: بگو.
من: نمیدونم چرا..چند روزیه که حس میکنم قراره یه اتفاقایی بیفته که اصلا خوب نیستن..
همش استرس دارم..
دلشوره دارم..
جدیدا توی خوابام یا تو یه چیزیت میشه یا جینا یا یونگی.
شاید باورت نشه ولی من خواب اینکه یونگی چاقو میخوره رو دیدم. دو ماه پیش.
واسه همین شب عروسی وقتی یونگی پیشتون نبود میدونستم برم کجا که پیداش کنم..
از حرفام تعجب میکرد.
جین: خیلی فکر و خیال نکن.اذیت میشی.
سرمو تکون دادم.
جین: راستی، چند روز دیگه باید بریم یه جایی..
من: کجا؟
جین: خونه یکی که به مسئله جینا ربط داره.
اما باید از قبل با چند تا بادیگارد بریم.
پارت⁷⁷
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
رفتم کمک مینگ سو.
من: فدات بشم الهیی..خیلی کمکمم کردی واقعا دستت درد نکنه.
لبخندی زد.
مینگ سو: کاری نکردم که..یه غذاییه و تمیز کاری کوچولو.
غذا رو کشیدیم و مشغول خوردن شدیم..
نمیدونم چرا چند روزه استرس گرفتم..
همش حس میکنم قراره یه اتفاقایی بیفته که اصلا خوب نیستن..
جین نشست پیشم و برام یه عالمه غذا کشید.
من: بسه بسه..نمیخورم خیلی.
جین: باید بخوری، مثلا هفت ماهته اونوقت داری روز به روز لاغرتر میشی.
وای خدا باز شروع شد.
من: چشم چشمممم میخورممم.
جین: افرین کوچولو.
چشمامم گشادد شد..
همه پسرا داشتن ازخنده قرمز میشدن..
نگاش کردم که تازه متوجه شد.
بشگونی از پاش گرفتم.
و مشغول خوردن شدم. کثافطط.
ظرف هارم کمک مینگ سو شستم.
شب هرکاری کردم نموندن و همه رفتن.
مینگ سو هم موند پیش ما تا فردا بره خونه مامان جین.
کتاب من پیش از تو رو داخل اتاق خودم میخوندم.
روی تخت خوابم مینگ سو خواب بود.
کتابو گذاشتم توی قفسه و رفتم داخل اتاق جین. نبودش.
رفتم توی بالکن نشستم.
فندقی مامان، حالا حالا هاا نیایاااااا، مامانت خیلی کار داره..
درسته خیلی دوست دارم ولی تا دوماه دیگه نیا.
باشه؟
جینم اومد نشست توی بالکن بغل من.
من: کجا بودی؟
جین: حموم.
من: الان سرما میخوری، برو داخل.
جین: نمیخوام.
سرمو گذاشتم روی شونه های پهنش.
من: جین..یه چیز بگم؟
جین: بگو.
من: نمیدونم چرا..چند روزیه که حس میکنم قراره یه اتفاقایی بیفته که اصلا خوب نیستن..
همش استرس دارم..
دلشوره دارم..
جدیدا توی خوابام یا تو یه چیزیت میشه یا جینا یا یونگی.
شاید باورت نشه ولی من خواب اینکه یونگی چاقو میخوره رو دیدم. دو ماه پیش.
واسه همین شب عروسی وقتی یونگی پیشتون نبود میدونستم برم کجا که پیداش کنم..
از حرفام تعجب میکرد.
جین: خیلی فکر و خیال نکن.اذیت میشی.
سرمو تکون دادم.
جین: راستی، چند روز دیگه باید بریم یه جایی..
من: کجا؟
جین: خونه یکی که به مسئله جینا ربط داره.
اما باید از قبل با چند تا بادیگارد بریم.
۳.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.