عروسک خانوم من
p2۷
ویو صبح
ا.ت ویو
با احساس سنگینی چیزی روم بلند شدم...کل اتاق تاریک بود با دقت به جسم جلوم نگاه کردم که کوک رو با کیوت ترین حالت دیدم بی اختیار لبخند زدم و محکم بغلش کردم
ا.ت؛ کوک من میخواستم انتقام پدرمو از تو بگیرم....اما تو بی گناهی من فقط با کشتن پدرت انتقام رو گرفتم...متاسفم دوست قدیمی
ا.ت کوک رو ول کرد و سعی کرد بلند شه که نتونست
ا.ت: هه منو دست کم گرفتی؟
کوک: عوم...خوابم....هوم!ا.ت تویی؟
ا.ت: بعله با اجازتون
کوک: چرا اینجایی؟(اخم)
ا.ت: دیشب رو یادت میاد(خیلی مظلوم)جدامتاسفم
کوک: ا..اره
کوک ویو
نه تنها یادم نبود چی شده یادمم رفته بود میخواستم ا.ت رو جذب کنم..بلند شدم و ا.ت رو بغل کردم که متعجب و پکر نگام کرد
کوک: وقتی آدم میترسه پاهاش شل میشن...نمیتونم بزارم بری(ددی طور و نزدیک به صورت ا.ت)
ا.ت چیزی نگفت و کوک بردشتوی دستشوییو صورتشو شست و تقلاهای ا.ت بی فایده بود و کوک رو به خنده انداخته بود چقدر که دلش به دوستش و مسخره بازیشون تنگ بود به زور صورتشو خشک کرد
کوک: بچه یه دقیقه تکون نخور نمیکشم که
ا.ت: مگه عزرائیل هم از این حرفا بلده؟
کوک: ببند بچه
ا.ت اخم کرد و کوک صورت کیوتو خشک کرد
کوک ویو
یه دقیقه حس پدر بودن بهم دست داد اما نه واسه قاتل خانوادم بردمش و روی صندلی مشت میز نشوندمش
تهیونگ: خوب خوابیدین؟
ا.ت: اره تو چی
تهیونگ: بت دیدن شما تو اون وضع تا خود صبح بیدار موندم
امیلیا: کدوم وضع؟(یهو ظاهر شد)
کوک: وضع؟مگه چی شده بود
تهیونگ; حیح هرگز یادم نمیره چقدرررر مامانی تو هم...یعنی تووو هممم خابیده بودید
ا.ت: مااااا؟خب چیزه ما خواب بودیم نمیفهمیدم چه حالتی هستیم
امیلیا: این چی میگه کوک
کوک: عوم دیشب...خب میدونید ا.تمافیاس بعد دیشب خوابش نمیرفت و یه نفر مزاحمش شده بود کشتش خیلی ترسیده بود منم آوردمش پیش خودم نترسه(سر ا.ت رو بوسید)
تهیونگ ویو
چی شد؟چرا کوک از کسی که متنفره....چه نقشه ای داری پسر عمو....جوری نگاش کردم که فهمید سوالم چیه و نگاهی که جوابم بود میگفت که یه نقشه داره....هوف امیدوارم اتفاقی برای ا.ت نیفته
کوک ویو
تهیونگ زرنگ تر از اینا بود و فهمید چی تو سرمه....باید براش بهونه بتراشم....نشستیم سر صبحانه و شروع کردیم به خودن صبحانه
۳۰❤
دیر شد بستری بودم و دیگه اره شرمنده
#عروسک_خانوم_من
ویو صبح
ا.ت ویو
با احساس سنگینی چیزی روم بلند شدم...کل اتاق تاریک بود با دقت به جسم جلوم نگاه کردم که کوک رو با کیوت ترین حالت دیدم بی اختیار لبخند زدم و محکم بغلش کردم
ا.ت؛ کوک من میخواستم انتقام پدرمو از تو بگیرم....اما تو بی گناهی من فقط با کشتن پدرت انتقام رو گرفتم...متاسفم دوست قدیمی
ا.ت کوک رو ول کرد و سعی کرد بلند شه که نتونست
ا.ت: هه منو دست کم گرفتی؟
کوک: عوم...خوابم....هوم!ا.ت تویی؟
ا.ت: بعله با اجازتون
کوک: چرا اینجایی؟(اخم)
ا.ت: دیشب رو یادت میاد(خیلی مظلوم)جدامتاسفم
کوک: ا..اره
کوک ویو
نه تنها یادم نبود چی شده یادمم رفته بود میخواستم ا.ت رو جذب کنم..بلند شدم و ا.ت رو بغل کردم که متعجب و پکر نگام کرد
کوک: وقتی آدم میترسه پاهاش شل میشن...نمیتونم بزارم بری(ددی طور و نزدیک به صورت ا.ت)
ا.ت چیزی نگفت و کوک بردشتوی دستشوییو صورتشو شست و تقلاهای ا.ت بی فایده بود و کوک رو به خنده انداخته بود چقدر که دلش به دوستش و مسخره بازیشون تنگ بود به زور صورتشو خشک کرد
کوک: بچه یه دقیقه تکون نخور نمیکشم که
ا.ت: مگه عزرائیل هم از این حرفا بلده؟
کوک: ببند بچه
ا.ت اخم کرد و کوک صورت کیوتو خشک کرد
کوک ویو
یه دقیقه حس پدر بودن بهم دست داد اما نه واسه قاتل خانوادم بردمش و روی صندلی مشت میز نشوندمش
تهیونگ: خوب خوابیدین؟
ا.ت: اره تو چی
تهیونگ: بت دیدن شما تو اون وضع تا خود صبح بیدار موندم
امیلیا: کدوم وضع؟(یهو ظاهر شد)
کوک: وضع؟مگه چی شده بود
تهیونگ; حیح هرگز یادم نمیره چقدرررر مامانی تو هم...یعنی تووو هممم خابیده بودید
ا.ت: مااااا؟خب چیزه ما خواب بودیم نمیفهمیدم چه حالتی هستیم
امیلیا: این چی میگه کوک
کوک: عوم دیشب...خب میدونید ا.تمافیاس بعد دیشب خوابش نمیرفت و یه نفر مزاحمش شده بود کشتش خیلی ترسیده بود منم آوردمش پیش خودم نترسه(سر ا.ت رو بوسید)
تهیونگ ویو
چی شد؟چرا کوک از کسی که متنفره....چه نقشه ای داری پسر عمو....جوری نگاش کردم که فهمید سوالم چیه و نگاهی که جوابم بود میگفت که یه نقشه داره....هوف امیدوارم اتفاقی برای ا.ت نیفته
کوک ویو
تهیونگ زرنگ تر از اینا بود و فهمید چی تو سرمه....باید براش بهونه بتراشم....نشستیم سر صبحانه و شروع کردیم به خودن صبحانه
۳۰❤
دیر شد بستری بودم و دیگه اره شرمنده
#عروسک_خانوم_من
۷.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.