آخه بابا روی چه عقلی این حرفو میزد
آخه بابا روی چه عقلی این حرفو میزد
من بعضی وقتا از پس خودمم بر نمیومدم چه برسه حالا یهو پای یه زن و یه بچه هم به زندگیم کشیده بشه منی که هیچ تجربه و مهارتی برای زندگی دو نفره نداشتم...ما دو نفری که هیچوقت بهم با این نظر نگاه نکرده بودیم چطوری میتونستیم تحمل کنیم هم دیگه رو...برادرم کنارم نبود ولی قلبم از شرم نگاهش تا مرز منفجر شدن تند تند میکوبید و انگشتام از این حجم استرس و عذاب درونی میلرزیدن اگه منطقی به حرفای بابا هم فکر میکردم به صحت حرفاش پی میبردم
نمیدونستم کجای شهرم توی کدوم کوچه یا خیابون
روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم و عمیقا به فکر رفتم توی ایستگاه همه در حال رفت و امد بودن مسافرا اتوبوسا فکر های تو سر من و...
شعور حرفای بابا رو تایید و احساس نقضشون میکرد
قطعا اگه این ازدواج سر میگرفت دیگه جدایی در کار نبود مگر اینکه خود اوا جدایی رو میخواست
من نمیتونستم اونقد نامرد و بیشرف باشم که...
پوفی کشیدم
اوا ملک شخصی یا وسیله در اختیار ما نبود که تا هروقت بش نیاز داشتیم کس و کارش باشیم و هروقتم نخواستیمش پسش بدیم
گوشیم تو جیبم دائم زنگ میخورد و این باعث به هم خوردن ارامش ادمای تو ایستگاه شده بود
از جا بلند شدم و بعد خاموش کردن گوشیم سمت دیگه خیابون رفتم تا کمی داخل پارک بشینم روی صندلی نشستم و باز کلاف فکرو از سر گرفتم و مشغول بافتن پیرهن چاره شدم
من تنها بودم ولی دوتا چهره دائم جلوی چشمم بودن و عذاب وجدان و پرس روانی عجیبی روی من میذاشتن علیرضا و آوا!
هوا سرده سرد بود و جز من و چندتا کارتن خواب کسی توی پارک نمونده بود
شاید حوالی11-12شب میشد
نه میتونستم برگردم خونه و نه هم میشد سرمای اینجا رو تحمل کرد
سرپا شدم و قدم زنان کنار خیابون به راه شدم
نمیدونستم چه مقصدی رو در نظر دارم ولی تا به خودم اومدم رو به روی قبرستون بودم
امشب ظاهرا برق های این اطراف قطع بود و فقط کمی نور ماه راهو روشن کرده بود
رو نداشتم سر مزار برم
همیشه سعی میکردم بهترین باشم تو هر زمینه ای دوس داشتم علیرضا بهم افتخار کنه اگه صد نفر برام پرچم و کارت صد آفرین و عالی بود میفرستادن اگه همه دنیا تشویقم میکردن برام مهم نبود
من فقط به دنبال رضایت اون بودم به دنبال افرین گفتن اون بودم دنبال یه جمله بزن قدش از طرف اون
من همیشه نظر و حرف اون برام مهم بود نه هزارون جمله و حرف بقیه
ولی حالا از هر وقت دیگه ای شرمنده تر پیش روش ایستاده بودم
زانو زدم و رو به رو مزارش روی دو زانو نشستم و سرمو پایین انداختم
کاری که وقتی شکست میخوردم و پیشش شرمنده میشدم انجام میدادم
من بعضی وقتا از پس خودمم بر نمیومدم چه برسه حالا یهو پای یه زن و یه بچه هم به زندگیم کشیده بشه منی که هیچ تجربه و مهارتی برای زندگی دو نفره نداشتم...ما دو نفری که هیچوقت بهم با این نظر نگاه نکرده بودیم چطوری میتونستیم تحمل کنیم هم دیگه رو...برادرم کنارم نبود ولی قلبم از شرم نگاهش تا مرز منفجر شدن تند تند میکوبید و انگشتام از این حجم استرس و عذاب درونی میلرزیدن اگه منطقی به حرفای بابا هم فکر میکردم به صحت حرفاش پی میبردم
نمیدونستم کجای شهرم توی کدوم کوچه یا خیابون
روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم و عمیقا به فکر رفتم توی ایستگاه همه در حال رفت و امد بودن مسافرا اتوبوسا فکر های تو سر من و...
شعور حرفای بابا رو تایید و احساس نقضشون میکرد
قطعا اگه این ازدواج سر میگرفت دیگه جدایی در کار نبود مگر اینکه خود اوا جدایی رو میخواست
من نمیتونستم اونقد نامرد و بیشرف باشم که...
پوفی کشیدم
اوا ملک شخصی یا وسیله در اختیار ما نبود که تا هروقت بش نیاز داشتیم کس و کارش باشیم و هروقتم نخواستیمش پسش بدیم
گوشیم تو جیبم دائم زنگ میخورد و این باعث به هم خوردن ارامش ادمای تو ایستگاه شده بود
از جا بلند شدم و بعد خاموش کردن گوشیم سمت دیگه خیابون رفتم تا کمی داخل پارک بشینم روی صندلی نشستم و باز کلاف فکرو از سر گرفتم و مشغول بافتن پیرهن چاره شدم
من تنها بودم ولی دوتا چهره دائم جلوی چشمم بودن و عذاب وجدان و پرس روانی عجیبی روی من میذاشتن علیرضا و آوا!
هوا سرده سرد بود و جز من و چندتا کارتن خواب کسی توی پارک نمونده بود
شاید حوالی11-12شب میشد
نه میتونستم برگردم خونه و نه هم میشد سرمای اینجا رو تحمل کرد
سرپا شدم و قدم زنان کنار خیابون به راه شدم
نمیدونستم چه مقصدی رو در نظر دارم ولی تا به خودم اومدم رو به روی قبرستون بودم
امشب ظاهرا برق های این اطراف قطع بود و فقط کمی نور ماه راهو روشن کرده بود
رو نداشتم سر مزار برم
همیشه سعی میکردم بهترین باشم تو هر زمینه ای دوس داشتم علیرضا بهم افتخار کنه اگه صد نفر برام پرچم و کارت صد آفرین و عالی بود میفرستادن اگه همه دنیا تشویقم میکردن برام مهم نبود
من فقط به دنبال رضایت اون بودم به دنبال افرین گفتن اون بودم دنبال یه جمله بزن قدش از طرف اون
من همیشه نظر و حرف اون برام مهم بود نه هزارون جمله و حرف بقیه
ولی حالا از هر وقت دیگه ای شرمنده تر پیش روش ایستاده بودم
زانو زدم و رو به رو مزارش روی دو زانو نشستم و سرمو پایین انداختم
کاری که وقتی شکست میخوردم و پیشش شرمنده میشدم انجام میدادم
۱۷.۲k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.