جرعه ای خاطره

جرعه ای خاطره.:

تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخیر  هوا تفدیده و گرم بود حیاط بزرگی داشتیم چند تا درخت سیب و گلابی با شاخ و برگ در هم تنیده گرمای آزار دهنده ظهر رو قابل تحمل می کرد یه آب انبار داشتیم که چهل تا پله می خورد می‌رفت پایین  با سقف قوسی شکل
سالها از ساخت این آب انبار می گذشت و خدا وکیلی آدم متحیر و انگشت به دهان میموند  آدمای اون دوره با مصالح ساختمانیِ اون سالها چطور اونقدر با سلیقه و دقت اون سقف قوسی شکل و اون آب انبار رو ساخته بودن ..!!!؟
هر کس اون آب انبار رو میدید به معمار و بنا و سازنده اون احسنت می گفت و براشون خدا بیامرزی می خواست
مادرم میگه اون زمانی که مردم دسترسی به آب تمیز نداشتن دایی احمد و پدر بزرگ با هزینه شخصی این آب انبار رو ساختن تا مردم محله در مضیقه آب نباشن
ساختمون خونه ما با دو طبقه تراکم جزء بناهای شیک و بلند مرتبه اون زمان به حساب میومد با آجر نماهای بند کشی شده و پشت بام کاهگلی که عطرش بوی زندگی می داد
اون طرف حیاط در قسمت شمالی یه مطبخ قدیمی داشتیم با چند تا اجاق هیزمی که مادر بزرگ خدابیامرزمون فکر کنم دو سوم عمرش رو توی اون مطبخ با آبکش کردن برنج و پخت و پز غذاهای خوشمزه اون زمان مثل کوفته و آبگوشت و قرمه سبزی سپری کرده بود
زیر اجاقها فضاهای کوچیکی بود که مادر بزرگ برای زمستون اونجا هیزم نگهداری می کرد یه انباری کوچولو هم همجوار مطبخ بود که پدر بزرگ گوشت‌های قرمه شده و روغن حیوانی رو برای زمستون نگهداری می کرد گربه چاق و چله مادر بزرگ هم همیشه اونجا پلاس بود و از دستان پر مهر مادر بزرگمون تکه گوشت و استخون نصیبش میشد و اصلا براش مهم نبود که منو داداشم با یه دونه لنگ کفش منتظر بودیم تا از کنار مادر بزرگ دور بشه و ما حالشو جا بیاریم...این گربه مارموز یه وقتایی بدجوری حرص ما رو در می‌آورد و می پیچید دور پاها و  چادر مادربزرگ و با میو میو کردن و لوس کردن خودش تو چشمای ما نگاه می کرد و انگار ما رو مسخره می کرد از چشماش می خوندم که داره میگه : بیلاخ 👍 در اون دوره ما خبر نداشتیم این بیلاخ یعنی موفق باشی بخاطر همین اگه کسی با شستش این حرکت رو نشون می داد بدجوری قاطی می کردیم از دو سه دهه قبل تازه متوجه شدیم این حالت شست اظهار محبت کردن هست   البته گربه مادر بزرگ می دونست به محضی که کار مادر بزرگ تو آشپزخونه تموم بشه خدمتش می رسیم ولی براش مهم نبود و تا آخرین لحظه به پشتیبانی مادر بزرگ اطمینان داشت و لوس کردناش ما رو کفری می کرد
دیدگاه ها (۰)

یه حوض گرد قشنگ آبی رنگ وسط حیاط داشتیم که از هر فرصتی استفا...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

نمی دونم شماها از کودکی و نوجوونی با ورزش چقدر میونه داشتین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط