Dilon پارت۲
لایک کنی نمیمیری که:/
کلید رو روی قفل گذاشتم و رفتم داخل خونه جدید.هیچی توش نبود و پر خاک بود و اتاق من طبقه بالا بود.کم کم…کامیون اومد و مادر پدرم با کلی کارتون و جعبه اومدن داخل خونه که بعضی هاش رو من کمک کردم.از خستگی روی زمین پر خاک و کثیف افتادم و مادر با لگدی کوچیک منو بلند کرد.وسایل رو به اتاقم بردم.
(چند روز بعد)
بی حوصله از پله های چرت خونه امون پایین رفتم.سر میز مسخره مون نشستم.
_صبح بخیر ماری
_صبح…بخیر مامان…و بابا
_صبح بخیر
همینطور که داشتم با بی حوصلهگی صبحونه مون رو میخوردم و مامان گفت:ماری…فردا مدرسه ها داره شروع میشه و … میخوام به کلاس دوم دبیرستان هاجه ما بری…
-هاجه ما؟؟
_اوهوم…گفتم بد نیست امروز بری و با آدم های این آپارتمان هم آشنا شی…
_خب…دوست ندارم…
_ماری!!!
_خیله خب!!
واقعا کی حوصله داشت؟بعد صبحونه مامان به زور منو کشوند بیرون از خونه!!با هدفونم که همیشه همرام بود از طبقه اول شروع کردم.در زدم…یه پیرزن پیر که قدش تقریبا ۱۵۶ بود و خم شده بود با عصاش در رو باز کرد.تا در باز شد بوی کلوچه ی نارگیلی از خونشون اومد.
_شما؟
_خب…من
اسم ماری اسمی از منطقه قبلی ما بود و اگه میگفتم پیرزنه بهم میخندید و اسم ماری بهم نمیومد.با کمی فکر گفتم:
_من…من دایلونم
_دایلون؟جه اسم قشنگی داری دخترم!
_مر…مرسی
_اوه ببخشید انقدر بی ادبم…منم مامانبزرگم!
_خوشوقتم!
_عزیزم تو جدیدی نه؟
_بله!
_خوبه!!
_من…میتونم برم؟
_بله دخترم خوش اومدی!
_مر…سی
در رو بست و منم رفتم به طبقه سوم.در زدم
یه پسر کوچیک که انگار پنج سالش بود با یه تیشرت سرمه ای که روش نوشته بود:RUN!
با شلوارک کرمی در رو باز کرد و یه ماشین دستش بود.با دیدن من سرخ شد و پایین رو نگاه کرد.گفتم:مامانت کو بچه؟
پسر گفت:اسم من…کیمیه…
با داد گفتم:مامانتت!!!
بچه با ناراحتی رفت و یه زن رو آورد که موهای دم اسبی نارنجی داشت و گفت:بله؟
_اوه…سلام من جدیدم!
_سلام عزیزم!اسمت چیه؟
_دایلون
_چه اسم قشنگی!!خوش اومدی!
_میتونم برم؟
_بله!
در رو بست.رفتم به طبقه چهارم.در زدم و به پسر که انگار همسن من بود با هدفون و بازی گیمی که دستش بود در رو باز کرد و با دیدن من در رو بست.دوباره در زدم و ایندفعه…در رو باز کرد و گفت:
_چیه دخترههه!!جدیدی؟خب من چیکار کنم؟
_اممم…من دایلونم
_خب من چیکار کنم؟
در رو بست.زدم تو سرم و رفتم طبقه پنجم طبقه آخر.در زدم و دیدم یه خانمی جوون که یه نوزاد تو بغلش بود در رو باز کرد.
_سلام دخترم!
_سلام خانم…
_تو رو تا به حال ندیدم…جدیدی؟
_آره…من دایلونم!
_منم الیزابتم،منو الیز صدا کن!
دستش رو آورد جلو دست بدم.دست دادم و گفتم:
_خوشوقتم!
یک دفعه بچه گریه کرد.
_اخ!ببشخید عزیزم وای باید بچه رو بخوابونم…خداحافظ دایلون!
_خداحفظ الیز!
در رو بست.بالاخره!تموم شد!!!! رفتم طبقه دوم و در زدم و مامان در رو باز کرد:
_خب!بازیدید امروزت چطور بود؟
_خوب…
_این عالیه!به سورپرایز دیگه هم داریم
_چ…چییییی بننیسحیتیحیایهیخخیتیت؟؟؟؟
_از فردا به یه مدرسه جدید میری عزیزم!
_…😐🔪
بدبخت شدم.مدرسه جدید؟همون یکی کم بود که منوبه خاطر ماری شکنجه میدادن…ولی دایلون؟؟اه ولی باز حوصله ی مدرسه رو ندارم!
لایک کنننننن
کلید رو روی قفل گذاشتم و رفتم داخل خونه جدید.هیچی توش نبود و پر خاک بود و اتاق من طبقه بالا بود.کم کم…کامیون اومد و مادر پدرم با کلی کارتون و جعبه اومدن داخل خونه که بعضی هاش رو من کمک کردم.از خستگی روی زمین پر خاک و کثیف افتادم و مادر با لگدی کوچیک منو بلند کرد.وسایل رو به اتاقم بردم.
(چند روز بعد)
بی حوصله از پله های چرت خونه امون پایین رفتم.سر میز مسخره مون نشستم.
_صبح بخیر ماری
_صبح…بخیر مامان…و بابا
_صبح بخیر
همینطور که داشتم با بی حوصلهگی صبحونه مون رو میخوردم و مامان گفت:ماری…فردا مدرسه ها داره شروع میشه و … میخوام به کلاس دوم دبیرستان هاجه ما بری…
-هاجه ما؟؟
_اوهوم…گفتم بد نیست امروز بری و با آدم های این آپارتمان هم آشنا شی…
_خب…دوست ندارم…
_ماری!!!
_خیله خب!!
واقعا کی حوصله داشت؟بعد صبحونه مامان به زور منو کشوند بیرون از خونه!!با هدفونم که همیشه همرام بود از طبقه اول شروع کردم.در زدم…یه پیرزن پیر که قدش تقریبا ۱۵۶ بود و خم شده بود با عصاش در رو باز کرد.تا در باز شد بوی کلوچه ی نارگیلی از خونشون اومد.
_شما؟
_خب…من
اسم ماری اسمی از منطقه قبلی ما بود و اگه میگفتم پیرزنه بهم میخندید و اسم ماری بهم نمیومد.با کمی فکر گفتم:
_من…من دایلونم
_دایلون؟جه اسم قشنگی داری دخترم!
_مر…مرسی
_اوه ببخشید انقدر بی ادبم…منم مامانبزرگم!
_خوشوقتم!
_عزیزم تو جدیدی نه؟
_بله!
_خوبه!!
_من…میتونم برم؟
_بله دخترم خوش اومدی!
_مر…سی
در رو بست و منم رفتم به طبقه سوم.در زدم
یه پسر کوچیک که انگار پنج سالش بود با یه تیشرت سرمه ای که روش نوشته بود:RUN!
با شلوارک کرمی در رو باز کرد و یه ماشین دستش بود.با دیدن من سرخ شد و پایین رو نگاه کرد.گفتم:مامانت کو بچه؟
پسر گفت:اسم من…کیمیه…
با داد گفتم:مامانتت!!!
بچه با ناراحتی رفت و یه زن رو آورد که موهای دم اسبی نارنجی داشت و گفت:بله؟
_اوه…سلام من جدیدم!
_سلام عزیزم!اسمت چیه؟
_دایلون
_چه اسم قشنگی!!خوش اومدی!
_میتونم برم؟
_بله!
در رو بست.رفتم به طبقه چهارم.در زدم و به پسر که انگار همسن من بود با هدفون و بازی گیمی که دستش بود در رو باز کرد و با دیدن من در رو بست.دوباره در زدم و ایندفعه…در رو باز کرد و گفت:
_چیه دخترههه!!جدیدی؟خب من چیکار کنم؟
_اممم…من دایلونم
_خب من چیکار کنم؟
در رو بست.زدم تو سرم و رفتم طبقه پنجم طبقه آخر.در زدم و دیدم یه خانمی جوون که یه نوزاد تو بغلش بود در رو باز کرد.
_سلام دخترم!
_سلام خانم…
_تو رو تا به حال ندیدم…جدیدی؟
_آره…من دایلونم!
_منم الیزابتم،منو الیز صدا کن!
دستش رو آورد جلو دست بدم.دست دادم و گفتم:
_خوشوقتم!
یک دفعه بچه گریه کرد.
_اخ!ببشخید عزیزم وای باید بچه رو بخوابونم…خداحافظ دایلون!
_خداحفظ الیز!
در رو بست.بالاخره!تموم شد!!!! رفتم طبقه دوم و در زدم و مامان در رو باز کرد:
_خب!بازیدید امروزت چطور بود؟
_خوب…
_این عالیه!به سورپرایز دیگه هم داریم
_چ…چییییی بننیسحیتیحیایهیخخیتیت؟؟؟؟
_از فردا به یه مدرسه جدید میری عزیزم!
_…😐🔪
بدبخت شدم.مدرسه جدید؟همون یکی کم بود که منوبه خاطر ماری شکنجه میدادن…ولی دایلون؟؟اه ولی باز حوصله ی مدرسه رو ندارم!
لایک کنننننن
۲.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.