اشک حسرت پارت ۸۹
#اشک حسرت #پارت ۸۹
سعید:
برگشتم بستنی خورد تو صورتم لبشو گزید
پانیذ: وای ببخشید ...
- این چندمین بارگفتی ببخشید
پانیذ: به خدا حواسم نبود چیزی نیست که
انگشتشو کشید رو صورتم وبستنی رو برداشت و انگشتشو گذاشت دهنش واقعا بچه بود وگرنه همچین حرکتی نمی کرد
پانیذ: بگیر دیگه
- من بستنی دوست ندارم
پانیذ : بگیر سعید برای تو گرفتم
خودش شروع کرد به خوردن خندم گرفته بود
- پانیذ تو چند سالته ؟
پانیذ : آخر اردیبهشت میرم تو هجده سالگی چرا ؟ می خوای برام کادو بگیری من خرس خیلی دوست دارم
- خرس واقعی که دوست نداری ؟
پانیذبا خنده گفت : نه بابا از این خرسکای عروسکی میگم دیونه
- دایی نگفت کجا می خوای بری تو الان گفتی میای خونه ای ما
پانیذ : باز رفته مسافرت از وقتی تو اومدی همش مسافرته
نمی خوری بستنی ات رو
- نه گفتم نمی خورم
خندید وگفت : خوب پس خودم می خورمش
تارسیدن به خونه دوتا بستنی رو خورد
با ورودمو به خونه هدیه وپانیذ خونه رو گذاشته بودن رو سرشون رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم ودراز کشیدم رو تخت
چقدر آسمان عوض شده بود آیدین باهاش چیکار کرده بود خدا امید رو لعنت کنه چرا راضی شد آسمان زن آیدین بشه آخه عشق یک طرفه سرانجامی نداشت که
- سلام آقا سعید گل خسته نباشی
حمید بود عادت داشت بدون درزدن بیاد تو اتاق
- خوبم کارات چی شد ؟
حمید : مشغولیم امیدم خیلی کارش خوبه هان
- کی کارتون رو راه میندازین
حمید : یه هفته ای دیگه اخه امید در تدارکات عروسیشه یکم دست تنهاست منم که نمی تونم هم به کارای شرکت برسم هم کارای عروسی
- به هر حال موفق باشی
حمید : اومدم یه سری بهت بزنم یگم حرف بزنیم بیا برات چای اوردم امروز زود اومدی
- بخاطر پانیذ بود
حمید : تو از پانید خوشت میاد
نگاهش کردم لبخندی زدوگفت : ولی دیشب آیدین گفت به تو بگم چشمت دنبال زندگیش که آسمان باشه ...
- مسخره است
حمید : نمیگی چی شده داداش
- بگم دردی دوا میشه
حمید : حداقل می دونم
- شایدم درست باشه ندونی فقط اینو بدون آسمان رو دوست داشتم عشقی که عمر کوتاهی داشت
حمید : چرا؟!
- بی خیال داداش
نشستم وازش چای رو گرفتم
چون در باز بود پانیذ وهدیه اومدن تو اتاق
پانیذ : حمید قول دادی شام میریم بیرون بعدم سینما ...یالا حمید
هدیه : راست میگه داداش پاشو سعید پاشو زود زود
به زور این دوتا دختر از جامون بلندمون کردن ومن باز مجبور شدم لباس عوض کنم وقتی اومدم بیرون خمید ومادر داشتن حرف می زدن وچون موضوع حرفشون من بودم سرجام وایسادم
مادر : من همچین فکری نمی کنم بعدم پانیذ خیلی بچه است سعید ازش خیلی بزرگتره
حمید : خوب بزرگتر باشه شاید سعید از این حال در بیاد واون دختر رو فراموش کنه
مادر : اخه پانیذ مریضه مادر بین خودمون باشه
حمید : مریضه چشه مگه ؟
سعید:
برگشتم بستنی خورد تو صورتم لبشو گزید
پانیذ: وای ببخشید ...
- این چندمین بارگفتی ببخشید
پانیذ: به خدا حواسم نبود چیزی نیست که
انگشتشو کشید رو صورتم وبستنی رو برداشت و انگشتشو گذاشت دهنش واقعا بچه بود وگرنه همچین حرکتی نمی کرد
پانیذ: بگیر دیگه
- من بستنی دوست ندارم
پانیذ : بگیر سعید برای تو گرفتم
خودش شروع کرد به خوردن خندم گرفته بود
- پانیذ تو چند سالته ؟
پانیذ : آخر اردیبهشت میرم تو هجده سالگی چرا ؟ می خوای برام کادو بگیری من خرس خیلی دوست دارم
- خرس واقعی که دوست نداری ؟
پانیذبا خنده گفت : نه بابا از این خرسکای عروسکی میگم دیونه
- دایی نگفت کجا می خوای بری تو الان گفتی میای خونه ای ما
پانیذ : باز رفته مسافرت از وقتی تو اومدی همش مسافرته
نمی خوری بستنی ات رو
- نه گفتم نمی خورم
خندید وگفت : خوب پس خودم می خورمش
تارسیدن به خونه دوتا بستنی رو خورد
با ورودمو به خونه هدیه وپانیذ خونه رو گذاشته بودن رو سرشون رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم ودراز کشیدم رو تخت
چقدر آسمان عوض شده بود آیدین باهاش چیکار کرده بود خدا امید رو لعنت کنه چرا راضی شد آسمان زن آیدین بشه آخه عشق یک طرفه سرانجامی نداشت که
- سلام آقا سعید گل خسته نباشی
حمید بود عادت داشت بدون درزدن بیاد تو اتاق
- خوبم کارات چی شد ؟
حمید : مشغولیم امیدم خیلی کارش خوبه هان
- کی کارتون رو راه میندازین
حمید : یه هفته ای دیگه اخه امید در تدارکات عروسیشه یکم دست تنهاست منم که نمی تونم هم به کارای شرکت برسم هم کارای عروسی
- به هر حال موفق باشی
حمید : اومدم یه سری بهت بزنم یگم حرف بزنیم بیا برات چای اوردم امروز زود اومدی
- بخاطر پانیذ بود
حمید : تو از پانید خوشت میاد
نگاهش کردم لبخندی زدوگفت : ولی دیشب آیدین گفت به تو بگم چشمت دنبال زندگیش که آسمان باشه ...
- مسخره است
حمید : نمیگی چی شده داداش
- بگم دردی دوا میشه
حمید : حداقل می دونم
- شایدم درست باشه ندونی فقط اینو بدون آسمان رو دوست داشتم عشقی که عمر کوتاهی داشت
حمید : چرا؟!
- بی خیال داداش
نشستم وازش چای رو گرفتم
چون در باز بود پانیذ وهدیه اومدن تو اتاق
پانیذ : حمید قول دادی شام میریم بیرون بعدم سینما ...یالا حمید
هدیه : راست میگه داداش پاشو سعید پاشو زود زود
به زور این دوتا دختر از جامون بلندمون کردن ومن باز مجبور شدم لباس عوض کنم وقتی اومدم بیرون خمید ومادر داشتن حرف می زدن وچون موضوع حرفشون من بودم سرجام وایسادم
مادر : من همچین فکری نمی کنم بعدم پانیذ خیلی بچه است سعید ازش خیلی بزرگتره
حمید : خوب بزرگتر باشه شاید سعید از این حال در بیاد واون دختر رو فراموش کنه
مادر : اخه پانیذ مریضه مادر بین خودمون باشه
حمید : مریضه چشه مگه ؟
۱۸.۶k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.