《دنیای کودکی》
《دنیای کودکی》
درحال عبور از مسیر قدیمیای بودم که سال ها میشد که از آن عبور نکرده بودم.
ناگهان در میان راه ایستادم. به منظره ای که اکنون رو به رویم بود خیره شدم. مکان دنج و جنگلی کوچکی که در چند متری آن دریاچه ای وجود داشت. خاطراتی را به یاد آوردم که به عقب ترین بخش های ذهنم رفته بود.
روزی را به یاد آوردم که با همدیگر به این مکان آمدیم و از کشف این مکان زیبا و خالی از سکون خوشحال بودیم. انگار گنجی را یافته بودیم که هیچ کس از وجودش آگاهی نداشت.
در میان درختانی که بیشترشان چندان هم بلند و قطور نبودند دویدیم. با شوق و ذوق به گیاهان و برگ های سبز و گل های رنگارنگ نگاه می کردیم و می خندیدیم.
کمی بعد که خسته شدیم، در میان سبزه ها خود را رها کردیم و از زیر برگ هایی که آسمان را پوشانده بودند به آسمان صاف و خورشید ظهرهنگام خیره شدیم.
یکی از دفعاتی که به اینجا آمدیم، روی یکی از درختان قطور تابی را وصل کردیم و هردو مشغول بازی با آن شدیم.
روزهای بعد توانستیم دریاچه را پیدا و در آن آبتنی کنیم. در هوای گرم تابستان این کار بسیار لذت بخش بود.
این جنگل، دریاچه، درختان، تاب و مهم تر از همه، ما دو نفر دنیایی را ساخته بودیم که در آن میشد زندگی کرد و لذت برد. بهشتی تنها برای خودمان.
و حالا، چندین سال است که یکدیگر را ندیدهایم. نمیدانم فراموشم کرده یا چیز دیگر فقط میدانم که بعد از روزی که به شهر دیگری رفت، هرگز نه دیدار دوبارهای داشتیم و نه هیچ گونه تماسی. عجیب دلتنگش شدم. چه کسی است که دلتنگ همبازی دوران کودکیاش نشود آن هم در میان این زندگی سخت و فرسوده کننده که هر لحظه یادآور این است که دنیای کودکی چقدر زیبا و خوشآیند بود.
MH🤍
درحال عبور از مسیر قدیمیای بودم که سال ها میشد که از آن عبور نکرده بودم.
ناگهان در میان راه ایستادم. به منظره ای که اکنون رو به رویم بود خیره شدم. مکان دنج و جنگلی کوچکی که در چند متری آن دریاچه ای وجود داشت. خاطراتی را به یاد آوردم که به عقب ترین بخش های ذهنم رفته بود.
روزی را به یاد آوردم که با همدیگر به این مکان آمدیم و از کشف این مکان زیبا و خالی از سکون خوشحال بودیم. انگار گنجی را یافته بودیم که هیچ کس از وجودش آگاهی نداشت.
در میان درختانی که بیشترشان چندان هم بلند و قطور نبودند دویدیم. با شوق و ذوق به گیاهان و برگ های سبز و گل های رنگارنگ نگاه می کردیم و می خندیدیم.
کمی بعد که خسته شدیم، در میان سبزه ها خود را رها کردیم و از زیر برگ هایی که آسمان را پوشانده بودند به آسمان صاف و خورشید ظهرهنگام خیره شدیم.
یکی از دفعاتی که به اینجا آمدیم، روی یکی از درختان قطور تابی را وصل کردیم و هردو مشغول بازی با آن شدیم.
روزهای بعد توانستیم دریاچه را پیدا و در آن آبتنی کنیم. در هوای گرم تابستان این کار بسیار لذت بخش بود.
این جنگل، دریاچه، درختان، تاب و مهم تر از همه، ما دو نفر دنیایی را ساخته بودیم که در آن میشد زندگی کرد و لذت برد. بهشتی تنها برای خودمان.
و حالا، چندین سال است که یکدیگر را ندیدهایم. نمیدانم فراموشم کرده یا چیز دیگر فقط میدانم که بعد از روزی که به شهر دیگری رفت، هرگز نه دیدار دوبارهای داشتیم و نه هیچ گونه تماسی. عجیب دلتنگش شدم. چه کسی است که دلتنگ همبازی دوران کودکیاش نشود آن هم در میان این زندگی سخت و فرسوده کننده که هر لحظه یادآور این است که دنیای کودکی چقدر زیبا و خوشآیند بود.
MH🤍
۱.۵k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.