《تا ابد؟》
《تا ابد؟》
را با شدت زیادی بست و وارد خانه شد. از دیدن آن همه بی نظمی و شلوغی همیشگی کلافه شده بود.
دنیل درحالی که تماس را قطع میکرد گفت:
《فکر نمی کردم انقدر زود بیای اِمی》
《برای همین ذره ای خونه رو مرتب نکردی و همش داشتی حرف میزدی؟ وقتی میدونی بعد از ۸ ساعت کار نمیتونم تمیزکاری انجام بدم چرا یه کمکی نمیکنی؟!》
مانند همیشه عصبی شده بود. البته اگر دنیل کمی به کمک کردن به او اهمیت میداد این اتفاق نمیافتاد.
《هی، بیخیال. اگه انقدر سخت نگیری و سعی کنی به محیط شلوغ تر عادت کنی شاید وسواست بهتر بشه》
اِمی نمیتوانست باور کند که او چنین فکری میکند.
《واقعا جدی میگی؟ بهونه ات برای هیج کاری نکردن و حرف زدن با کسی که معلوم نیست کیه اینه؟》
این حرف باعث اخم کردن دنیل شد.
《بهم شک داری؟ بعد از این همه مدت؟》
هردو سعی میکردند آرام باشند ولی باید قبول میکردند که رابطهشان آنطور که انتظار داشتند پیش نرفته است.
اِمی پس از نشستن مقابل دنیل گفت:
《من فقط...دارم فکر میکنم که چقدر عوض شدی. اوایل رابطهمون کمکم میکردی تا با وسواسم کنار بیام. به خودم اهمیت میدادی و توجه میکردی. ولی الان چی شده؟ چرا انقدر عوض شدی؟》
《احساس نمیکنی خودت هم عوض شدی؟ هیچ وقت با کم بودن سن من از خودت مشکلی نداشتی ولی یه مدتیه که به نظر خیلی با این موضوع به مشکل خوردی. نامحسوس به این اشاره میکنی که فقط خودت میری سرکار و من هیچ کاری نمیکنم درحالی که میدونی فعلا نمیتونم شغلی داشته باشم》
نفس عمیقی کشید تا بتواند آرام باشد و با لحن بهتری صحبت کند.
《این چندماه اخیر عصبی تر شدی. سعی کردم بیشتر باهات کنار بیام ولی انگار خودت نمیخوای برای اینکه آروم تر باشی تلاشی کنی و حالا داری بهم تهمت خیانت کردن میزنی؟ تو همیشه بهم اعتماد داشتی!》
《منم تلاش کردم باهات بهتر باشم ولی به نظرم تو نمیخواستی تلاشی کنی تا راضی بشم بهم خیانت نمی کنی و اهمیت میدی!》
چند دقیقه سکوت تلخ و آزاردهنده ای بین آن دو حاکم بود.
را با شدت زیادی بست و وارد خانه شد. از دیدن آن همه بی نظمی و شلوغی همیشگی کلافه شده بود.
دنیل درحالی که تماس را قطع میکرد گفت:
《فکر نمی کردم انقدر زود بیای اِمی》
《برای همین ذره ای خونه رو مرتب نکردی و همش داشتی حرف میزدی؟ وقتی میدونی بعد از ۸ ساعت کار نمیتونم تمیزکاری انجام بدم چرا یه کمکی نمیکنی؟!》
مانند همیشه عصبی شده بود. البته اگر دنیل کمی به کمک کردن به او اهمیت میداد این اتفاق نمیافتاد.
《هی، بیخیال. اگه انقدر سخت نگیری و سعی کنی به محیط شلوغ تر عادت کنی شاید وسواست بهتر بشه》
اِمی نمیتوانست باور کند که او چنین فکری میکند.
《واقعا جدی میگی؟ بهونه ات برای هیج کاری نکردن و حرف زدن با کسی که معلوم نیست کیه اینه؟》
این حرف باعث اخم کردن دنیل شد.
《بهم شک داری؟ بعد از این همه مدت؟》
هردو سعی میکردند آرام باشند ولی باید قبول میکردند که رابطهشان آنطور که انتظار داشتند پیش نرفته است.
اِمی پس از نشستن مقابل دنیل گفت:
《من فقط...دارم فکر میکنم که چقدر عوض شدی. اوایل رابطهمون کمکم میکردی تا با وسواسم کنار بیام. به خودم اهمیت میدادی و توجه میکردی. ولی الان چی شده؟ چرا انقدر عوض شدی؟》
《احساس نمیکنی خودت هم عوض شدی؟ هیچ وقت با کم بودن سن من از خودت مشکلی نداشتی ولی یه مدتیه که به نظر خیلی با این موضوع به مشکل خوردی. نامحسوس به این اشاره میکنی که فقط خودت میری سرکار و من هیچ کاری نمیکنم درحالی که میدونی فعلا نمیتونم شغلی داشته باشم》
نفس عمیقی کشید تا بتواند آرام باشد و با لحن بهتری صحبت کند.
《این چندماه اخیر عصبی تر شدی. سعی کردم بیشتر باهات کنار بیام ولی انگار خودت نمیخوای برای اینکه آروم تر باشی تلاشی کنی و حالا داری بهم تهمت خیانت کردن میزنی؟ تو همیشه بهم اعتماد داشتی!》
《منم تلاش کردم باهات بهتر باشم ولی به نظرم تو نمیخواستی تلاشی کنی تا راضی بشم بهم خیانت نمی کنی و اهمیت میدی!》
چند دقیقه سکوت تلخ و آزاردهنده ای بین آن دو حاکم بود.
۲.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.