پارت

#پارت276

تا خواست وارد آسانسور شود ،
بازویش را کشید و نگهش داشت ...
فرشید ک توقع چنین کاری را نداشت به عقب کشیده شد و درب آسانسور بعد از چند ثانیه بسته شد...

نگین دستش را روی بازوی فرشید کشید و خودش را بع او نزدیک تر کرد...
آرام و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:

_یادته گفتی نرو؟ گفتی بمون؟!تنهام نزار؟
فرشید ببین من الان برگشتم ک پیشت باشم ! کنارت باشم!!!!

از این همه نزدیکی و گستاخی اش ، به مرض جنون رسید!
چه با خودش فکر کرده بود؟
بعد از این همه مدت چه توقعاتی داشت؟
اینکه آغوشش را باز کند و بگوید:
"مرسی ک برگشتی؟"
اصلا محال بود !!!

بازویش را از بین دستان نگین بیرون کشید و محکم ب عقب هولش داد!
عصبی بود و نفس نفس میزد!

_همون موقع ک رفتی واسم تموم شدی!
برو گمشو حالم ازت بهم میخوره!!

قید آسانسور را زد و به طرف راه پله دوید!

_نمیخوام ببینمت از اینجا برو!

این را با داد گفت و تند تند پله ها را بالا رفت ...

...
دیدگاه ها (۱)

#پارت277کلید انداخت و در را باز کرد.یاالله ای گفت!روزبه که ج...

#پارت278روی تختش دراز کشیده و به سقف اتاقش خیره بود!ذهنش را ...

#پارت275 جلوی درب آسانسور منتظر بود .سرش را پایین انداخته و ...

#پارت274از ماشین پیاده شد و کوله پشتی اش را روی کولش انداخت ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۲۸ و گردنم رو محکم بوسید و پو...

☬⁠。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۱۱۶ (。☬⁠。⁠)⁩مین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط