Gray love
Gray love
Part 26
من:هوم.. اونم خیلی زیاد( با خنده)
جیمین:عجب...
بعد صحبت با جیمین رفتم تو اتاق دیدم یونگی رو تخت دراز کشیده
پوزخند شیطنت امیزی زدم رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم و خودمو تو بغلش جا کردم
یونگی:میبینم یه خانوم کوچولو شیطون اینجاس
من:هوم ...
یونگی خنده ای کرد و محکم بغلم کرد و اروم در گوشم گفت
میدونستی خیلی دوست دارم؟
من:هوم.. بایدم دوست داشته باشی
یونگی:اوو.. چه خودشیفته ولی خب باید از خداتم باشه دوس دختر همچین پسر جذابی هستی
من:در اون که شکی نیست( با خنده)
یونگی:خوب حاضر جوابی میکنی ها!!
من:تازه کجاشو دیدی
یونگی:عه.. اینطوریه؟
من:هوم..
یونگی:خودت خواستی
از دید یونهی
چرخوندم و دستام با دستاش قفل کرد و در گوشم گفت :این شیطنتات اخرش کار دستت میده خانوم پارک
و لباش گذاشت رو لبام
بعد چند دقیقه نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم
یونگی:دوست دارم هر روز طعم لبات بچشم
من:یااا...
یونگی:متاسفم خانوم پارک ولی این لبا دیگه متعلق به من
من:بدجنس...
هردومون زدیم زیر خنده
و بعد باهم رفتیم پایین پیش جیمین
جیمین:ببینم شما چرا وقتی عشق بازیاتون تموم میشه تازه میوفتین یاد من؟!
من:از این حرفش خندم گرفت؛ چرا همچنین فکری میکنی ؟!
جیمین:چون دارم میبینم
یونگی :عجب..
جیمین:خب بگذریم بیاین یه چیزی بخوریم
من:ایندفعه چی درس کردی
جیمین:توکبوکی
من:اوو. . توکبوکی غذای مورد علاقه یونگی
جیمین:چی از این بهتر و یه چشمک به یونهی زد
بعد از غذا ظرفارو جمع کردیم و شستیم
2 ساعت بعد
داشتم تو قلعه قدم میزدم که متوجه حضور یه نفر پشت سرم شدم
سرم چرخوندم و با چهره یونگی مواجه شدم
من:او.. اینجایی
یونگی:هوم.. داشتی چیکار میکردی؟
من:حوصلم سر رفته بود گفتم تو قلعه قدم بزنم
یونگی:بدون من؟
من:یعنی من هر جا برم باید اجازه بگیرم؟
یونگی:معلومه...
من:اها... بله چشم قربان
یونگی:منو مسخره میکنی؟
من:نه اصلا،... ( با خنده )
یونگی:خودت میدونی هر وقت بخوام گیرت میندازم پس به نفعته با من در نیوفتی خانوم کوچولو
من:مثلا میخوای چیکار کنی؟
یونگی:اونم به موقش( پوزخند شیطانی)
Part 26
من:هوم.. اونم خیلی زیاد( با خنده)
جیمین:عجب...
بعد صحبت با جیمین رفتم تو اتاق دیدم یونگی رو تخت دراز کشیده
پوزخند شیطنت امیزی زدم رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم و خودمو تو بغلش جا کردم
یونگی:میبینم یه خانوم کوچولو شیطون اینجاس
من:هوم ...
یونگی خنده ای کرد و محکم بغلم کرد و اروم در گوشم گفت
میدونستی خیلی دوست دارم؟
من:هوم.. بایدم دوست داشته باشی
یونگی:اوو.. چه خودشیفته ولی خب باید از خداتم باشه دوس دختر همچین پسر جذابی هستی
من:در اون که شکی نیست( با خنده)
یونگی:خوب حاضر جوابی میکنی ها!!
من:تازه کجاشو دیدی
یونگی:عه.. اینطوریه؟
من:هوم..
یونگی:خودت خواستی
از دید یونهی
چرخوندم و دستام با دستاش قفل کرد و در گوشم گفت :این شیطنتات اخرش کار دستت میده خانوم پارک
و لباش گذاشت رو لبام
بعد چند دقیقه نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم
یونگی:دوست دارم هر روز طعم لبات بچشم
من:یااا...
یونگی:متاسفم خانوم پارک ولی این لبا دیگه متعلق به من
من:بدجنس...
هردومون زدیم زیر خنده
و بعد باهم رفتیم پایین پیش جیمین
جیمین:ببینم شما چرا وقتی عشق بازیاتون تموم میشه تازه میوفتین یاد من؟!
من:از این حرفش خندم گرفت؛ چرا همچنین فکری میکنی ؟!
جیمین:چون دارم میبینم
یونگی :عجب..
جیمین:خب بگذریم بیاین یه چیزی بخوریم
من:ایندفعه چی درس کردی
جیمین:توکبوکی
من:اوو. . توکبوکی غذای مورد علاقه یونگی
جیمین:چی از این بهتر و یه چشمک به یونهی زد
بعد از غذا ظرفارو جمع کردیم و شستیم
2 ساعت بعد
داشتم تو قلعه قدم میزدم که متوجه حضور یه نفر پشت سرم شدم
سرم چرخوندم و با چهره یونگی مواجه شدم
من:او.. اینجایی
یونگی:هوم.. داشتی چیکار میکردی؟
من:حوصلم سر رفته بود گفتم تو قلعه قدم بزنم
یونگی:بدون من؟
من:یعنی من هر جا برم باید اجازه بگیرم؟
یونگی:معلومه...
من:اها... بله چشم قربان
یونگی:منو مسخره میکنی؟
من:نه اصلا،... ( با خنده )
یونگی:خودت میدونی هر وقت بخوام گیرت میندازم پس به نفعته با من در نیوفتی خانوم کوچولو
من:مثلا میخوای چیکار کنی؟
یونگی:اونم به موقش( پوزخند شیطانی)
۱۸.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.