Gray love
Gray love
Part 28
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد نیم ساعت مهمونا کم کم داشتن میومدن همشون پسر و دخترای جوون و پولدار بودن و البته این طبیعی بود چون خانواده پارک خیلی اصیل بودن
گارسونا داشتن از مهمونا پذیرایی میکردن که یه دختر جوون و زیبا اومد سمتم و بهم سلام کرد
من:او.. سلام خوش اومدین .. شما؟
+او بله یادم رفت خودمو معرفی کنم،، من بورا هستم دختر خاله جیمین
من:که اینطور.. خوشبختم
بورا:منم همینطور، تو باید دوست دختر یونگی باشی درسته؟
من:بله و لبخندی زدم
بورا :یونگی واقعا خوش سلیقس
من:ممنونم نظر لطفتون
بورا:خب.، من میرم از دیدنت خوشحال شدم
من:منم همینطور لطفا از مهمونی لذت ببرید
بورا:لبخندی زد و رفت
حدودا 40 دقیقه از مهمونی گذشته بود که یونگی اومد سمتم و دستم گرفت
من؛ اتفاقی افتاد؟
از دید یونهی
یونگی هیچی نمیگفت و فقط منو به دنبال خودش میکشوند
بلاخره وایساد
تک سرفه ای زد و..
یونگی :امشب شب خیلی مهمی برای من..
یونهی
منظورش از این حرف چی بود!؟ مگه امشب چه اتفاق مهمی میخواد بیوفته ؟!!
یونگی:رو به یونهی کرد و رو زانوش خم شد
از دید یونهی
یهو جلوم زانو زد از این حرکتش تعجب کردم داره چیکار میکنه؟
یونگی :جعبه رو باز کرد و جلو یونهی گرفت
با من ازدواج میکنی؟
من:جعبرو جلوم باز کرد و با چشمای تیله ایش بهم خیره شده بود
از این حرکتش تعجب کرده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم اصلا انتظار این حرکتشو نداشتم یه جورایی خیلی برام غیر منتظره بود
چند لحظه بینمون سکوت بر پا بود اما از چشماش میتونستم بفهمم که بی صبرانه منتظر جواب منه
من واقعا عاشقش بودم اون تنها کسی بود که از این تنهایی نجاتم داد تنها کسی که دوباره شادی و عشقو به زندگیم برگردوند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
بله ..
یونگی:بلند شد و با شوق لباشو گذاشت رو لبهای یونهی
از دید یونهی
لباش گذاشت رو لبام این بهترین حسی بود که تو تمام زندگیم تجربه کرده بودم میتونستم صدای مهمونارو بشنوم که دست می زدند و جیغ میکشیدند
بدون شک از انتخابم مطمعن بودم
بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم
و تو چشمای هم زل زدیم
میتونستم عشقو تو چشمای یونگی ببینم لبخندی بهم زد و گفت:ممنونم که منو انتخاب کردی
من:انتخابت کردم چون عاشقتم
اسلاید دوم :حلقه یونهی
Part 28
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد نیم ساعت مهمونا کم کم داشتن میومدن همشون پسر و دخترای جوون و پولدار بودن و البته این طبیعی بود چون خانواده پارک خیلی اصیل بودن
گارسونا داشتن از مهمونا پذیرایی میکردن که یه دختر جوون و زیبا اومد سمتم و بهم سلام کرد
من:او.. سلام خوش اومدین .. شما؟
+او بله یادم رفت خودمو معرفی کنم،، من بورا هستم دختر خاله جیمین
من:که اینطور.. خوشبختم
بورا:منم همینطور، تو باید دوست دختر یونگی باشی درسته؟
من:بله و لبخندی زدم
بورا :یونگی واقعا خوش سلیقس
من:ممنونم نظر لطفتون
بورا:خب.، من میرم از دیدنت خوشحال شدم
من:منم همینطور لطفا از مهمونی لذت ببرید
بورا:لبخندی زد و رفت
حدودا 40 دقیقه از مهمونی گذشته بود که یونگی اومد سمتم و دستم گرفت
من؛ اتفاقی افتاد؟
از دید یونهی
یونگی هیچی نمیگفت و فقط منو به دنبال خودش میکشوند
بلاخره وایساد
تک سرفه ای زد و..
یونگی :امشب شب خیلی مهمی برای من..
یونهی
منظورش از این حرف چی بود!؟ مگه امشب چه اتفاق مهمی میخواد بیوفته ؟!!
یونگی:رو به یونهی کرد و رو زانوش خم شد
از دید یونهی
یهو جلوم زانو زد از این حرکتش تعجب کردم داره چیکار میکنه؟
یونگی :جعبه رو باز کرد و جلو یونهی گرفت
با من ازدواج میکنی؟
من:جعبرو جلوم باز کرد و با چشمای تیله ایش بهم خیره شده بود
از این حرکتش تعجب کرده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم اصلا انتظار این حرکتشو نداشتم یه جورایی خیلی برام غیر منتظره بود
چند لحظه بینمون سکوت بر پا بود اما از چشماش میتونستم بفهمم که بی صبرانه منتظر جواب منه
من واقعا عاشقش بودم اون تنها کسی بود که از این تنهایی نجاتم داد تنها کسی که دوباره شادی و عشقو به زندگیم برگردوند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
بله ..
یونگی:بلند شد و با شوق لباشو گذاشت رو لبهای یونهی
از دید یونهی
لباش گذاشت رو لبام این بهترین حسی بود که تو تمام زندگیم تجربه کرده بودم میتونستم صدای مهمونارو بشنوم که دست می زدند و جیغ میکشیدند
بدون شک از انتخابم مطمعن بودم
بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم
و تو چشمای هم زل زدیم
میتونستم عشقو تو چشمای یونگی ببینم لبخندی بهم زد و گفت:ممنونم که منو انتخاب کردی
من:انتخابت کردم چون عاشقتم
اسلاید دوم :حلقه یونهی
۳۸.۴k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.