تهیونگ : ا/ت میدونم اونجایی بلاخره پیدات کردیم دیگه لازم
تهیونگ : ا/ت میدونم اونجایی بلاخره پیدات کردیم دیگه لازم نیست بترسی و اینجا بمونی .... یه چیزی بگو ا/ت
صدای در میومد شکوندنش
دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم اما اشکالی نداره حداقل برای آخرین بارم که شده صداشو شنیدم
...............
چشمامو باز کردم با نور زیادی که تو صورتم خورد اذیت شدم و دوباره چشمامو بستم ..سنگینی ای رو روی دستم حس میکردم بزور چشمامو باز کردم و نگاه کردم تهیونگ بود سرشو گذاشته بود رو دستم و خوابش برده بود یعنی زندم؟ فکر نمیکردم زنده بمونم ...
بهش زل زده بودم انگار احساس کرد یکم تکون خورد و چشماشو باز کرد با چشمای خوابالو بهم نگاه کرد وقتی دید بهش زل زدم به خودش اومد سریع اومد نشست کنارم
تهیونگ : بهوش اومدی؟ خوبی؟
با صدای گرفته گفتم
ا/ت : آ آره
بغلم کرد
تهیونگ : خیلی خوشحالم که بهوش اومدی
لبخند زدم دستم خیلی درد داشت ولی با درد دستمو بالا اوردم و منم بغلش کردم
تهیونگ : خیلی دلمون...برات تنگ...شده بود
داشت گریه میکرد؟
از خودم جداش کردم و بهش نگاه کردم
ا/ت : تهیونگ خوبی؟
آروم خندید
تهیونگ : آره..خوبم
اشکاشو پاک کردم
ا/ت : چرا گریه میکنی؟
تهیونگ : از خوشحالیه...جینکم خیلی خوشحال بود مخصوصا عمو جاستین و خاله رائون هم که نگو داشتن بال در میوردن اما اونارو فرستادن تا برن گفتن فقط یه نفر بمونه که من موندم
دستشو گرفتم
ا/ت : ممنونم
*فلش بک به 1 سال بعد*
ا/ت ویو
ا/ت : چشمامو باز کنم؟
تهیونگ : نه وایسا
ا/ت : .....
ا/ت : چشمامو باز کنم؟
صدای خندش میومد
تهیونگ : نه هنوز
ا/ت : خب داری چیکار میکنی به منم بگو
تهیونگ : اونطوری که سوپرایز نمیشه
ا/ت : ای بابااا
تهیونگ : خب چشماتو باز میکنم
ا/ت : باشه
پارچه دور چشمامو باز کرد به خونه نگاه کردم باورم نمیشد
تهیونگ : خوشگل شده؟
به تهیونگ نگاه کردم و چیزی نگفتم
تهیونگ : خوب نشده؟
بغلش کردم
ا/ت : خیلی خوب شدههه
صداس خندش میومد
یه خونه درست کرده بود میگفتم چرا همش ازم سوال میپرسه که اگه یه خونه داشته باشیم چجوری باشه چه رنگی باشه و.... پس بخاطر همین بود
ا/ت : ازت ممنونم
تهیونگ : کاری نکردم ک
بعد از اون روز دیگه از هم جدا نشدیم مامان بابام که اصلا تنهام نمیزاشتن هر جا میرفتم باهام میومدن خیلی سرشون غر میزدم ولی گوش نمیدادن ولی الان بهتر شدن دیگه دنبالم نمیان منم هر کاری دلم میخواد میکنم آرمین و آریانو دستگیر کردن و انداختن زندان یبار به دیدنش رفتم خیلی التماسم کرد که شکایتمو پس بگیرم تا آزاد بشه اما نه اینکارو نمیکنم حداقل تا وقتی که درمان نشه این کارو نمیکنم
تهیونگ : ا/ت... ا/تت
ا/ت : ...
تهیونگ : ا/تتتتت
ا/ت : بله بله
تهیونگ : کجایی حالت خوبه ؟ چند بار صدات کردم جواب ندادی
ا/ت : داشتم به اتفاقای این 1 سال فکر میکردم
تهیونگ : اونارو ولشون کن اونا دیگه تموم شدن الان یه زندگی جدید داریم ببین اینم یکی از نشونه هاشه
به خونه اشاره کرد زدم زیر خنده
تهیونگ : چیه چرا میخندی
ا/ت : ه هیچی
دستمو گرفت و کشوند داخل خونه همه جای خونه رو بهم نشون داد.....
از اون روز به بعد زندگی جدیدمون شروع شد....
پایان
صدای در میومد شکوندنش
دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم اما اشکالی نداره حداقل برای آخرین بارم که شده صداشو شنیدم
...............
چشمامو باز کردم با نور زیادی که تو صورتم خورد اذیت شدم و دوباره چشمامو بستم ..سنگینی ای رو روی دستم حس میکردم بزور چشمامو باز کردم و نگاه کردم تهیونگ بود سرشو گذاشته بود رو دستم و خوابش برده بود یعنی زندم؟ فکر نمیکردم زنده بمونم ...
بهش زل زده بودم انگار احساس کرد یکم تکون خورد و چشماشو باز کرد با چشمای خوابالو بهم نگاه کرد وقتی دید بهش زل زدم به خودش اومد سریع اومد نشست کنارم
تهیونگ : بهوش اومدی؟ خوبی؟
با صدای گرفته گفتم
ا/ت : آ آره
بغلم کرد
تهیونگ : خیلی خوشحالم که بهوش اومدی
لبخند زدم دستم خیلی درد داشت ولی با درد دستمو بالا اوردم و منم بغلش کردم
تهیونگ : خیلی دلمون...برات تنگ...شده بود
داشت گریه میکرد؟
از خودم جداش کردم و بهش نگاه کردم
ا/ت : تهیونگ خوبی؟
آروم خندید
تهیونگ : آره..خوبم
اشکاشو پاک کردم
ا/ت : چرا گریه میکنی؟
تهیونگ : از خوشحالیه...جینکم خیلی خوشحال بود مخصوصا عمو جاستین و خاله رائون هم که نگو داشتن بال در میوردن اما اونارو فرستادن تا برن گفتن فقط یه نفر بمونه که من موندم
دستشو گرفتم
ا/ت : ممنونم
*فلش بک به 1 سال بعد*
ا/ت ویو
ا/ت : چشمامو باز کنم؟
تهیونگ : نه وایسا
ا/ت : .....
ا/ت : چشمامو باز کنم؟
صدای خندش میومد
تهیونگ : نه هنوز
ا/ت : خب داری چیکار میکنی به منم بگو
تهیونگ : اونطوری که سوپرایز نمیشه
ا/ت : ای بابااا
تهیونگ : خب چشماتو باز میکنم
ا/ت : باشه
پارچه دور چشمامو باز کرد به خونه نگاه کردم باورم نمیشد
تهیونگ : خوشگل شده؟
به تهیونگ نگاه کردم و چیزی نگفتم
تهیونگ : خوب نشده؟
بغلش کردم
ا/ت : خیلی خوب شدههه
صداس خندش میومد
یه خونه درست کرده بود میگفتم چرا همش ازم سوال میپرسه که اگه یه خونه داشته باشیم چجوری باشه چه رنگی باشه و.... پس بخاطر همین بود
ا/ت : ازت ممنونم
تهیونگ : کاری نکردم ک
بعد از اون روز دیگه از هم جدا نشدیم مامان بابام که اصلا تنهام نمیزاشتن هر جا میرفتم باهام میومدن خیلی سرشون غر میزدم ولی گوش نمیدادن ولی الان بهتر شدن دیگه دنبالم نمیان منم هر کاری دلم میخواد میکنم آرمین و آریانو دستگیر کردن و انداختن زندان یبار به دیدنش رفتم خیلی التماسم کرد که شکایتمو پس بگیرم تا آزاد بشه اما نه اینکارو نمیکنم حداقل تا وقتی که درمان نشه این کارو نمیکنم
تهیونگ : ا/ت... ا/تت
ا/ت : ...
تهیونگ : ا/تتتتت
ا/ت : بله بله
تهیونگ : کجایی حالت خوبه ؟ چند بار صدات کردم جواب ندادی
ا/ت : داشتم به اتفاقای این 1 سال فکر میکردم
تهیونگ : اونارو ولشون کن اونا دیگه تموم شدن الان یه زندگی جدید داریم ببین اینم یکی از نشونه هاشه
به خونه اشاره کرد زدم زیر خنده
تهیونگ : چیه چرا میخندی
ا/ت : ه هیچی
دستمو گرفت و کشوند داخل خونه همه جای خونه رو بهم نشون داد.....
از اون روز به بعد زندگی جدیدمون شروع شد....
پایان
۲۰۳.۲k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.