حصار تنهایی من پارت ۶۲
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۲
با چشای گشاد گفت: برو گمشو بابا ...مگه تو کلت یونجه ریختن که همچین پولی رو بابتش دادی؟ آدم می خواستی به خودم می گفتی برات دختر میاوردم که آنجلینا پیشش لنگ می نداخت!
- چی میگی تو؟... دختر می خوام چیکار؟ مجبور شدم، جمشید کثافت مجبورم کرد آشغال هم باید مواداشو بفروشم هم آداماشو بخرم.
- آها! حالا فکرشو نکن. سکته میکنیا!
- بذار سکته کنم بمیرم.
- دور از جون. این حرفا چیه می زنی؟
منوچهر از پله ها اومد پایین. جلوم وایساد. به صورتم نگاه کرد و گفت: زیور یه آب یخم بذار رو صورتش.
- چشم، فرمایش دیگه ای نیست؟
- نه خداحافظ. مواظبش باش. فهمیدی؟
با حرص گفت: چشم جناب! خوش اومدی.
درو که بست، زیور گفت: هوی گربه! بیا بالا!
خواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم ساکت بشم بهتره. پشت سرش را افتادم. برگشت به پام نگاه کرد و گفت: دمپایی بابابزرگتو پوشیدی؟!
بازم چیزی نگفتم. رفتیم به آشپزخونه... از یخچال یخ درآورد و گذاشت توی کیسه فریزر داد دستم و گفت:
- بذار رو صورتت.
از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم. می سوخت. بهم نگاه کرد و گفت: اسمت چیه؟
چشمامو بخاطر سوزش صورتم بستم و گفتم:آیناز.
- دورگه ای؟
چشمامو با تعجب باز کردم و گفتم: نه!
- پس چرا این شکلی هستی؟ عین این کره ایا و ژاپنیا!
با درد گفتم: نمی دونم مامانمم همین شکلی بود.
بلند شد که بره گفتم: چادر داری؟
همین جور که وایساده بود، گفت: دارم ولی برای کارمه می خوای چی کار؟
- نماز بخونم.
اول نگام کرد، بعد پقی زد زیر خنده و گفت: بهت نمیاد نماز خون باشی.
- مگه نماز خونا چه شکلین؟
دستشو پایین و بالا کرد و گفت: حداقل این شکلی نیستن!
با چشای گشاد گفت: برو گمشو بابا ...مگه تو کلت یونجه ریختن که همچین پولی رو بابتش دادی؟ آدم می خواستی به خودم می گفتی برات دختر میاوردم که آنجلینا پیشش لنگ می نداخت!
- چی میگی تو؟... دختر می خوام چیکار؟ مجبور شدم، جمشید کثافت مجبورم کرد آشغال هم باید مواداشو بفروشم هم آداماشو بخرم.
- آها! حالا فکرشو نکن. سکته میکنیا!
- بذار سکته کنم بمیرم.
- دور از جون. این حرفا چیه می زنی؟
منوچهر از پله ها اومد پایین. جلوم وایساد. به صورتم نگاه کرد و گفت: زیور یه آب یخم بذار رو صورتش.
- چشم، فرمایش دیگه ای نیست؟
- نه خداحافظ. مواظبش باش. فهمیدی؟
با حرص گفت: چشم جناب! خوش اومدی.
درو که بست، زیور گفت: هوی گربه! بیا بالا!
خواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم ساکت بشم بهتره. پشت سرش را افتادم. برگشت به پام نگاه کرد و گفت: دمپایی بابابزرگتو پوشیدی؟!
بازم چیزی نگفتم. رفتیم به آشپزخونه... از یخچال یخ درآورد و گذاشت توی کیسه فریزر داد دستم و گفت:
- بذار رو صورتت.
از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم. می سوخت. بهم نگاه کرد و گفت: اسمت چیه؟
چشمامو بخاطر سوزش صورتم بستم و گفتم:آیناز.
- دورگه ای؟
چشمامو با تعجب باز کردم و گفتم: نه!
- پس چرا این شکلی هستی؟ عین این کره ایا و ژاپنیا!
با درد گفتم: نمی دونم مامانمم همین شکلی بود.
بلند شد که بره گفتم: چادر داری؟
همین جور که وایساده بود، گفت: دارم ولی برای کارمه می خوای چی کار؟
- نماز بخونم.
اول نگام کرد، بعد پقی زد زیر خنده و گفت: بهت نمیاد نماز خون باشی.
- مگه نماز خونا چه شکلین؟
دستشو پایین و بالا کرد و گفت: حداقل این شکلی نیستن!
۳.۷k
۰۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.