حصار تنهایی من پارت ۶۳
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۳
به خودم یه نگاهی انداختم. یه پیراهن چهار خونه آبی و سفید و قرمز با شلوار اسپرت مشکی و روسری سفید پوشیده بودم. گفتم: خوب چیکار کنم؟ از تو خواب دزدیدنم.
-کیا؟
- نمی دونم...
- من چادر دارم ولی مهرشو دیگه شرمندم.
- نمیشه بری از همسایه تون بگیری؟
- چی؟!! از همسایه بگیرم؟ نمی گن تا حالا کجا بودی که الان یادت افتاده نماز بخونی؟
خندیدم و گفتم: خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم. میخوام راه بندگی خدا رو در پیش بگیرم!
- توبه گرگ مرگه. من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نمیده ...حالا با چیز دیگه کارت راه نمیفته؟
- چرا...سنگ صاف.
- خوب خدا رو شکر چیزی که تو خونه ما زیاده سنگ و کلوخ. برو از تو باغچه هر چی سنگ صاف پیدا کردی برای خودت بردار.
با لبخند گفتم «یه دونه بسه » ! رفتم تو حیاط وضو گرفتم. به خونه یه نگاهی انداختم. خونه های قدیمی تهران که با آجر ساخته بودن. یه حوض وسط حیاط و یه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ و راست خونه بود. داشتم دنبال سنگ می گشتم که صدام زد: آهای گربه خانم! بیا بالا پیدا کردم بیا
از دستش کفری شده بودم ... یه پوفی از روی حرص کردم و رفتم به همون اتاقی که صدام زد. دیدم پای یه صندوقچه قدیمی نشسته.
تا منو دید گفت: بیا اینجا بشین.
کنارش نشستم. یه بقچه از صندوق درآورد روی پاش گذاشت و بازش کرد. گفت:
- این کادویی شب عروسیم بود. مادر شوهر خدا بیامرزم بهم داد. حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم . بگیرش.
از دستش گرفتم. یه چادر سفید گلدار با سجاده سفید حتی تسبحشم سفید بود. ازش تشکر کردم. اون خوابید، منم نمازمو خوندم. تمام موقعی که نماز می خوندم بهم نگاه می کرد. وقتی نمازم تموم شد گفت: قبول باشه.
- قبول حق ...
- حالا مطمئنی خدا صداتو شنیده؟
- چرا نشونه؟
- چون خدا مال آدم پولداراست نه ما...
سجاده و چادرو گذاشتم بالای بالشتم و گفتم «: چرا همچین فکری میکنی؟ چون به اونا پول داده، به تو نداده؟»
- خب آره ...اگه فقیرا رو دوست داشت به ما هم پول می داد.
-ببین خدا با ما که دشمنی نداره؟ هرچیزی به انسان میده فقط برای آزمایش و امتحانه...یکیو با ثروتش امتحانش می کنه، یکی دیگه با پست و مقامی که داره یکی هم عین تو با فقر.
خندید و گفت: یکی هم عین تو با دزدیدنت!
روسریمو درآوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم: آفرین ...شب بخیر.
همین جور که نگام می کرد گفت: شب بخیر.
به خودم یه نگاهی انداختم. یه پیراهن چهار خونه آبی و سفید و قرمز با شلوار اسپرت مشکی و روسری سفید پوشیده بودم. گفتم: خوب چیکار کنم؟ از تو خواب دزدیدنم.
-کیا؟
- نمی دونم...
- من چادر دارم ولی مهرشو دیگه شرمندم.
- نمیشه بری از همسایه تون بگیری؟
- چی؟!! از همسایه بگیرم؟ نمی گن تا حالا کجا بودی که الان یادت افتاده نماز بخونی؟
خندیدم و گفتم: خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم. میخوام راه بندگی خدا رو در پیش بگیرم!
- توبه گرگ مرگه. من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نمیده ...حالا با چیز دیگه کارت راه نمیفته؟
- چرا...سنگ صاف.
- خوب خدا رو شکر چیزی که تو خونه ما زیاده سنگ و کلوخ. برو از تو باغچه هر چی سنگ صاف پیدا کردی برای خودت بردار.
با لبخند گفتم «یه دونه بسه » ! رفتم تو حیاط وضو گرفتم. به خونه یه نگاهی انداختم. خونه های قدیمی تهران که با آجر ساخته بودن. یه حوض وسط حیاط و یه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ و راست خونه بود. داشتم دنبال سنگ می گشتم که صدام زد: آهای گربه خانم! بیا بالا پیدا کردم بیا
از دستش کفری شده بودم ... یه پوفی از روی حرص کردم و رفتم به همون اتاقی که صدام زد. دیدم پای یه صندوقچه قدیمی نشسته.
تا منو دید گفت: بیا اینجا بشین.
کنارش نشستم. یه بقچه از صندوق درآورد روی پاش گذاشت و بازش کرد. گفت:
- این کادویی شب عروسیم بود. مادر شوهر خدا بیامرزم بهم داد. حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم . بگیرش.
از دستش گرفتم. یه چادر سفید گلدار با سجاده سفید حتی تسبحشم سفید بود. ازش تشکر کردم. اون خوابید، منم نمازمو خوندم. تمام موقعی که نماز می خوندم بهم نگاه می کرد. وقتی نمازم تموم شد گفت: قبول باشه.
- قبول حق ...
- حالا مطمئنی خدا صداتو شنیده؟
- چرا نشونه؟
- چون خدا مال آدم پولداراست نه ما...
سجاده و چادرو گذاشتم بالای بالشتم و گفتم «: چرا همچین فکری میکنی؟ چون به اونا پول داده، به تو نداده؟»
- خب آره ...اگه فقیرا رو دوست داشت به ما هم پول می داد.
-ببین خدا با ما که دشمنی نداره؟ هرچیزی به انسان میده فقط برای آزمایش و امتحانه...یکیو با ثروتش امتحانش می کنه، یکی دیگه با پست و مقامی که داره یکی هم عین تو با فقر.
خندید و گفت: یکی هم عین تو با دزدیدنت!
روسریمو درآوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم: آفرین ...شب بخیر.
همین جور که نگام می کرد گفت: شب بخیر.
۴.۳k
۰۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.