حصارتنهاییمن پارت

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۱
سرشو انداخت پایین و هم حرف می زد هم گریه می کرد.
 -شاید فقط یکیشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش میاد من پول این طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون می کنن و بکنم تو شکم خانم؟
 - هــــــو... چه خبرته؟ مگه این چقدر می خواد بخوره که این قدر آه و ناله می کنی؟ فکر کردی خبر ندارم از جای دیگه هم پول در میاری؟
سرشو بالا آورد. بهش نگاه کردم. دریغ از یک اشک. با تعجب گفت: منظور؟
 - منظورو رسوندم ...این فقط دوشب مهمونته. پس فردا میام می برمش.
 - یعنی تو این دوشب نمی خواد بخوره .
 تا الان ساکت بودم و چیزی نگفتم.به خانمه که نمی دونم اسمش چی بود نگاه کردم و گفتم: خانم اگه فکر می کنی با دو لقمه بیشتر، شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمین میذارن، من اون دو لقمه رو نمی خورم ...کسی با دو روز غذا نخوردن نمرده.
 با چشای گشاد و تعجب دستشو چپ و راست کرد و گفت: به به! گل بود به سبزه نیز آراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه
شد، نگفته بودی خانم زبون دارن!! نگه داریش دردسر داره. حتی یه شب!
بلند شد و گفت: وقتی رفتین درو پشت سرت ببند.
منوچهر با عصبانیت نگام کرد و گفت: نمی تونی دو دقیقه جلوی زبونتو بگیری؟
داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که منوچهر جلوشو گرفت و گفت: دردت چیه؟
 - دردم دو تاست ...اول اینکه من این دو روزو باید بست بشینم تو خونه و مراقب دوشیزه خانم باشم که یه وقت فکر فرار به سرش نزنه و
توی این دو روز من از نون خوردن میوفتم ... درد دومم که زیاد مهم نیست زبون خانومه.
منوچهر پوفی کردو از تو جیبش دوتا تراول صد تومنی درآورد و جلوش گرفت و گفت:
 - به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نمی کشیدم.
 با لبخند پولو از دستش گرفت و گفت: این شد یه چیزی... حالا واسه چی نمی بریش خونه؟
 - هنوز به زبیده چیزی نگفتم.
 - چرا؟
 با عصبانیت گفت: بخاطر اینکه اگه بفهمه بابت این خانم پول دادم سرم بالای داره.
 با تعجب به من نگاه کرد و گفت «: خریدیش؟!! فکر می کردم عصر برده داری تموم شده » !
 - از بس چپیدی تو این خونه از دور و ورت خبر نداری... اون موقع در ملاء عام می فروختن الان دزدکی می فروشن.
 - حالا چند؟
 - چهار تومن ...
 - چهار صد هزار تومن دیگه؟!
 - نخیر میلیون تومن ...
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۲با چشای گشاد گفت: برو گمشو بابا ...م...

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۳به خودم یه نگاهی انداختم. یه پیراهن ...

این کفشو چه رنگی میبینید؟!

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۰با تعجب گفتم: طلاق گرفته؟! یعنی الان...

آدم همیشه از اون چیزی که داره... بیشتر می خواد...به هفته‌ای ...

ویو ا/ت +میاااااااااا میا: چه مرگته اول صبحی +مدیر گفت امروز...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط