حصار تنهایی من پارت ۶۴
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۴
خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو میذاره رو صورتم و برمی داره. چشمامو باز کردم دیدم دوتا دختر پنج و شیش ساله کنارم نشستن و می خندن. نشستم و با لبخند بهشون نگاه کردم. قیافه هاشون خوب بود اما صورت های کثیف و موهای ژولیده داشتن یکیشون دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: نرمه... سمیه! دست کن نرمه!
اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت و گفت: نرمه ...نرمه!
از کاراشون خندم گرفته بود. یکی دیگه شونم که ظاهرا باید سه یا چهار سالش باشه، بدو بدو اومد وگفت: من..من !
اینم دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: آله...نلمه!
بعد سه تاشون با هم خندیدن. منم باهاشون خندیدم که صدای زیور اومد و گفت:
- هوی چتونه عین آدم ندیده ها ریختین سرش؟...گم شین برین تو آشپزخونه کوفت کنین.
- چیکارشون داری؟ ولشون کن.
همین جور که با جارو بهشون می زد که بلند شن، گفت: تو این جونورا رو نمی شناسی. زمین و زمانو به هم می ریزن ...تو هم پاشو بیا صبحونتو بخور.
بلند شدم. همین جور که رختخوابمو جمع می کردم و گفتم: میل ندارم ...خودتون بخورید.
اومد سمتم و بالشتو از دستم کشید و گفت: حرف دیشبم وبه دل گرفتی؟ ببین زیور هر چی باشه ناخن خشک نیست ...راه میوفتی یا با جارو بفرستمت تو آشپزخونه؟!
من نمی دونم چرا زیور با عصبانیت حرف می زد؟ ...با هم رفتیم تو آشپزخونه. چشام هشت تا شد! زیور با جارو زد تو سرم و گفت «: بگو ماشاا...!»
- چشام شور نیستا... ولی ماشاا... چشم نخورن ایشاا...!
هشت تا بچه ریزه پیزه ... پنج تا دختر، سه تا پسر... همشون به من نگاه می کردن.
زیور گفت: خب آیناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور!
به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن، گفت:دوقلوهای افسانه ای! یه نَمور برین اونور تا خانم بشینن.
رفتم کنارشون نشستم، من به بچه ها نگاه می کردم اونا هم با خنده به من نگاه می کردن...
زیور برام چایی ریخت و داد دستم. گفتم: همشون بچه های خودتن ؟!
- نه چند تاشونو از کوچه پشتی پیدا کردم!
- همشون مال یه شوهره؟
لقمه رو گذاشت تو دهنش و گفت: پس نه ...هر کدومشون مال یه شوهرن.
بخاطر طرز حرف زدنش بلند خندیدم. اونم با خنده ی من خندید و گفت: والا... از بس سوالای عتیقه می پرسی!
خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو میذاره رو صورتم و برمی داره. چشمامو باز کردم دیدم دوتا دختر پنج و شیش ساله کنارم نشستن و می خندن. نشستم و با لبخند بهشون نگاه کردم. قیافه هاشون خوب بود اما صورت های کثیف و موهای ژولیده داشتن یکیشون دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: نرمه... سمیه! دست کن نرمه!
اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت و گفت: نرمه ...نرمه!
از کاراشون خندم گرفته بود. یکی دیگه شونم که ظاهرا باید سه یا چهار سالش باشه، بدو بدو اومد وگفت: من..من !
اینم دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: آله...نلمه!
بعد سه تاشون با هم خندیدن. منم باهاشون خندیدم که صدای زیور اومد و گفت:
- هوی چتونه عین آدم ندیده ها ریختین سرش؟...گم شین برین تو آشپزخونه کوفت کنین.
- چیکارشون داری؟ ولشون کن.
همین جور که با جارو بهشون می زد که بلند شن، گفت: تو این جونورا رو نمی شناسی. زمین و زمانو به هم می ریزن ...تو هم پاشو بیا صبحونتو بخور.
بلند شدم. همین جور که رختخوابمو جمع می کردم و گفتم: میل ندارم ...خودتون بخورید.
اومد سمتم و بالشتو از دستم کشید و گفت: حرف دیشبم وبه دل گرفتی؟ ببین زیور هر چی باشه ناخن خشک نیست ...راه میوفتی یا با جارو بفرستمت تو آشپزخونه؟!
من نمی دونم چرا زیور با عصبانیت حرف می زد؟ ...با هم رفتیم تو آشپزخونه. چشام هشت تا شد! زیور با جارو زد تو سرم و گفت «: بگو ماشاا...!»
- چشام شور نیستا... ولی ماشاا... چشم نخورن ایشاا...!
هشت تا بچه ریزه پیزه ... پنج تا دختر، سه تا پسر... همشون به من نگاه می کردن.
زیور گفت: خب آیناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور!
به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن، گفت:دوقلوهای افسانه ای! یه نَمور برین اونور تا خانم بشینن.
رفتم کنارشون نشستم، من به بچه ها نگاه می کردم اونا هم با خنده به من نگاه می کردن...
زیور برام چایی ریخت و داد دستم. گفتم: همشون بچه های خودتن ؟!
- نه چند تاشونو از کوچه پشتی پیدا کردم!
- همشون مال یه شوهره؟
لقمه رو گذاشت تو دهنش و گفت: پس نه ...هر کدومشون مال یه شوهرن.
بخاطر طرز حرف زدنش بلند خندیدم. اونم با خنده ی من خندید و گفت: والا... از بس سوالای عتیقه می پرسی!
۳.۵k
۰۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.