رمان:عشق همیشگی:)(P5)

سلاممم بالاخره پارت پنجم و گزاشتم و امیدوارم لذت کافی رو ازش ببرید:)
................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
...........
میخواستم بگم دوست دارم پدری که...
یکی با کله از پشت در افتاد زمین...
پدری یه طوری نگاش کرد ولی بعدش زدیم زیر خنده:)
پدری گفت:هایری تو اینجا چیکار میکنی؟
هایری بدون اینکه چیزی بگه زود میره بیرون و در و میبنده...
بعد پدری ازم میپرسه میخواستی چیزی بگی؟منم گفتم نه هیچی...
پدری خداحافظی میکنه و میره...
(2025 2 آگوست)
(صبح)
پام گچه و دستم داغون صورتم همش زخم هست هر صبح که بلند میشم توی آینه نگاه خودم میکنم میترسم...از اون روز به بعد دیگه پدری رو ندیدم این یک هفته ای هست مرخص شدم البته که پدری زودتر مرخص شد(دو سه روز زودتر)...
از کار که بیکار شدم یکی دیگه شد ویتر اون رستوران...
از درس هم که افتادم و عشق زندگیم و دیدم و نتونستم بهش ابراز علاقه کنم.واقعا بهتر از این نمیشه(باصدای بلند و لحن خنده دار و عصبی)
(ده دقیقه بعد)
سر صندلی آشپز خونم نشستم...دارم به این فکر میکنم که الان پدری داره چیکار میکنه تمامه فکر و ذکرم شده اون پسر اه...
(گوشیم اومد به ویبره)نگاه صفحه گوشیم کردم دیدم یک شماره ناشناسه...جواب دادم:
-سلام چطوری؟
+سلام خوبم...
-میشناسیم؟
+صدات که آشناس خیلی...ولی نمیخوام باور کنم که اونی!
-پس شناختی...
+واقعا پائولو خودتی؟
-آفرین شناختی بعد چند سال...ایرانی هنوز؟
تو شوک بودم...(پائولو دوست قدیمی آرشین هست،پائولو قبلا توی ایران آرشین و دیده بود و آرشین هم به اون کمک کرده بود.اون موقع ها آرشین تهران بود چون داشت کارای اومدنش به اسپانیا رو انجام میداد و پائولو هم بخاطر یک چیزی اومده بود ایران که آرشین هیچ وقت نفهمید!)
پائولو گفت:کجایی رفتی؟
جواب دادم:نه..نه..هستم فقط تعجب کردم یکم،شمارم و از کجا اوردی؟
گفت:اینارو بعدا بهت میگم...میخوای همدیگر و ملاقات کنیم؟
گفتم:آره حتما خیلی هم خوب میشه...
گفت:پس فردا ساعت 7 عصر کافه مینورا میبینمت...
گفتم باشه.
خداحافظی کردیم و قطع کرد...
همه ی فکرم شده بود فردا که پائولو چطور شمارم و پیدا کرده و چرا هنوز یادش بودم...
(2025 3 آگوست)
(بعد از ظهر)
از صبح که بلند شدم همه چیز برام عجیبه...صورتم زخماش کبودتر شدن پام خیلی بدتر از قبل درد میکنه...
ولی با این حال باید به خودم میرسیدم...
یه دوش آب سرد ده دقیقه ای گرفتم و یه استایل کژوال زدم و میکاپ ملایمی کردم موهام و باز گزاشتم...
به هایری زنگ زدم گفتم بیاد دنبالم...
پائین ساختمون با عصای زیر بغل منتظر هایری بودم...
هایری واقعا برام ارزشمند هست خیلی کمکم کرد وقتی بیمارستان بودم...
اومد و کمکم کرد سوار شم خیلی سخت بود که با یک پا و دست زخمی سوار شم...
(در حال حرکت به طرف کافه مینورا)
ماشین در حال حرکت بود و من از بیرون کاپل هایی که دست در دست یکدیگر در پارک آلفا بودن رو تماشا میکردم خیلی زیبا بودن در کنار یکدیگر و من هم خیلی دوست داشتم با پدری در این پارک قدم بزنیم:)
(رسیدن به مقصد)
داخل ماشین کنار کافه هستیم خیلی دارم با دقت داخل کافه رو نگاه میکنم که پائولو رو ببینم...
خوشبختانه دیدم خیلی جوون تر از آن چیزی که در ذهنم بود نشون میداد...
(آرشین وارد کافه شد)
وقتی وارد کافه شدم خیلی عادی به سمت میزی که پائولو بود رفتم...
وقتی رسیدم سلام کردم و نشستم.
منتظر بودم که اون شروع کنه به حرف زدن...
شروع کرد و هی داشت از دورانی که داخل ایران بود میگفت منم که واقعا حوصله شو نداشتم حرفاش و نمیفهمیدم چون فقط فکرم پیش یک نفر بود...آره پدری فکرم پیش اون بود...
همونطوری که داشتم به حرفای پائولو گوش میدادم نگاهم به بیرون گره خورد...
اشک از چشمانم جاری شد...
پائولو گفت چی شده چی داری میبینی؟
پدری رو دیدم...
البته دیدن پدری به گریم ننداخت...
دیدن او با یک دختر به گریم انداخت...
بدون هیچ حرفی از کافه زدم بیرون،بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم فقط شروع به حرکت به سمت خونم کردم...
اما پشت سرم یکی هی داره میگه آرشین آرشین رو میشنوم دلم نمیخواد برگردم
اما عشقی که بهش دارم نمیزاره بی توجهی کنم!:)

ادامه دارد...

#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
دیدگاه ها (۹)

arshin_Pedri

arshin_Pedri

خنده هاتو که دیگه عشقه نگم من آخ نگم من:)arshin_Pedri

بمیرم برات ایشالا:)arshin_Pedri

پست اولمه حمایت کنید ❤️

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

{مافیای من}{پارت ۱۰}باشه عشقم بخواب کوک ویو همین طور مونده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط