(پارت آخر)
(پارت آخر)
~جونگ کوک~
یه هفته گذشته و ا/ت هنوز بیدار نشده
دستشو گرفتم
جونگ کوک: ا/ت نمیخوای بیدار شی؟
سرم و گذاشتم رو دستش
دستش تکون خورد برام عادی بود چون چند بار دیگه هم اینجوری شده بود پس محلی ندادم و خوابیدم
«1ساعت بعد»
احساس کردم یکی داره سرمو نوازش میکنه چشمامو باز کردم و دیدم ا/ته
نشسته بود رو تخت و موهامو نوازش میکرد
جونگ کوک: ا/ت بالاخره بیدار شدی؟
ا/ت: اوهوم
بدون اینکه به چیزی توجه کنم چشمامو بستم و لبامو کوبیدم رو لباش و بوسه عمیقی رو شروع کردیم
بعد چند ثانیه از هم جدا شدیم
محکم بغلش کردم و گفتم: ممنون که تنهام نذاشتی.
ا/ت: من هرگز تنهات نمیزارم
جونگ کوک: دوست دارم
ا/ت: من بیشتر
جیمین: میخواین به حال به هم زن بازیتون ادامه بدین
هردوتامون برگشتیم سمت صدا و دیدیم همه تو چهار چوب در وایسادن
به ا/ت نگاه کردم
گونه هاش سرخ شده بود
خندم گرفت
ا/ت: به چی میخندی
نخند دیگه
جونگ کوک: باشه باشه
یه ذره به ا/ت نگاه کردم یه ذره به بقیه اینبار هممون خندیدیم
ا/ت: چه عجب نمردیم و خنده شوگا رو دیدیم
شوگا: بی مزه:////
~ا/ت~
داشتم همینطور با شو گا کلکل میکردم که دیدم
وایسا ببینم
ا/ت: پدربزرگ؟
پدربزرگ ا/ت: اره خودمم ا/ت
رفتم جلو محکم بغلش کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود
جین: وایسا ببینم یعنی این اقایی که این همه بلا سر ما اورد پدربزرگ توعه؟
نامجون: یاااا هیونگ درست صحبت کن زشته
پدربزرگ ا/ت: ا/ت تو دیگه ساحره نیستی
من این قدرتو ازت گرفتم تا بتـونی یه زندگی خوب داشته باشی. ا/ت مراقب خودت باش و یه زندگی خوب واسه خودت درست یه شروع دوباره
و بعد محو شد...
(پنچ سال بعد)
پنج سال از زندگی من با کوک میگذره الان یه دختر داریم اسمش روناعه
جیمین و هانا باهم ازدواج کردن
تهیونگ و لینا هم باهم ازدواج کردن
شوگا ترانه سرا شده
جیهوپ بازیکن تنیس شده سه بارم تو مسابقات جهانی اول شده
جین بازیگر شده و تو کارش موفقه
نامجون و تهیونگ و جیمین و کوک شرکت اداره میکنن
همه چی عوض شده
زندگیمون تغییر کرده
زندگیمون یه شروع دوبارست
"پـــــــــــایـــــــــــــــان"
~جونگ کوک~
یه هفته گذشته و ا/ت هنوز بیدار نشده
دستشو گرفتم
جونگ کوک: ا/ت نمیخوای بیدار شی؟
سرم و گذاشتم رو دستش
دستش تکون خورد برام عادی بود چون چند بار دیگه هم اینجوری شده بود پس محلی ندادم و خوابیدم
«1ساعت بعد»
احساس کردم یکی داره سرمو نوازش میکنه چشمامو باز کردم و دیدم ا/ته
نشسته بود رو تخت و موهامو نوازش میکرد
جونگ کوک: ا/ت بالاخره بیدار شدی؟
ا/ت: اوهوم
بدون اینکه به چیزی توجه کنم چشمامو بستم و لبامو کوبیدم رو لباش و بوسه عمیقی رو شروع کردیم
بعد چند ثانیه از هم جدا شدیم
محکم بغلش کردم و گفتم: ممنون که تنهام نذاشتی.
ا/ت: من هرگز تنهات نمیزارم
جونگ کوک: دوست دارم
ا/ت: من بیشتر
جیمین: میخواین به حال به هم زن بازیتون ادامه بدین
هردوتامون برگشتیم سمت صدا و دیدیم همه تو چهار چوب در وایسادن
به ا/ت نگاه کردم
گونه هاش سرخ شده بود
خندم گرفت
ا/ت: به چی میخندی
نخند دیگه
جونگ کوک: باشه باشه
یه ذره به ا/ت نگاه کردم یه ذره به بقیه اینبار هممون خندیدیم
ا/ت: چه عجب نمردیم و خنده شوگا رو دیدیم
شوگا: بی مزه:////
~ا/ت~
داشتم همینطور با شو گا کلکل میکردم که دیدم
وایسا ببینم
ا/ت: پدربزرگ؟
پدربزرگ ا/ت: اره خودمم ا/ت
رفتم جلو محکم بغلش کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود
جین: وایسا ببینم یعنی این اقایی که این همه بلا سر ما اورد پدربزرگ توعه؟
نامجون: یاااا هیونگ درست صحبت کن زشته
پدربزرگ ا/ت: ا/ت تو دیگه ساحره نیستی
من این قدرتو ازت گرفتم تا بتـونی یه زندگی خوب داشته باشی. ا/ت مراقب خودت باش و یه زندگی خوب واسه خودت درست یه شروع دوباره
و بعد محو شد...
(پنچ سال بعد)
پنج سال از زندگی من با کوک میگذره الان یه دختر داریم اسمش روناعه
جیمین و هانا باهم ازدواج کردن
تهیونگ و لینا هم باهم ازدواج کردن
شوگا ترانه سرا شده
جیهوپ بازیکن تنیس شده سه بارم تو مسابقات جهانی اول شده
جین بازیگر شده و تو کارش موفقه
نامجون و تهیونگ و جیمین و کوک شرکت اداره میکنن
همه چی عوض شده
زندگیمون تغییر کرده
زندگیمون یه شروع دوبارست
"پـــــــــــایـــــــــــــــان"
۵۹.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.