ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست

ساکنم بر درِ میخانه که میخانه از اوست
می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست

گر به مسجد کشدم زاهد و ، در دیر کشیش
چه تفاوت کند ، این خانه و آن خانه از اوست

خویش و بیگانه اگر رحمت و زحمت دهدم
رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست

روزگاریست که در گوشه ی ویرانه ی دل
کرده ام جای که این گوشه ی ویرانه از اوست

گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب
شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست,,

نیم آدم که از آن دانه ی گندم نخورم
من از او ، جنت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست

سنگ زد عاقل اگر بر سر دیوانه ی ما
سنگ از او عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست
دیدگاه ها (۲)

پلک بستی که تماشا به تمنا برسدپلک بگشا که تمنا به تماشا برسد...

شعله دارم میکشم در تب، نمی فهمی چرا؟تاب بی ماهی ندارد شب، نم...

بس سخت گرفتیم به آسان نرسیدیم ماندیم در آغاز و به پایان نرسی...

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باشگر به جانان آشنایی از ج...

دلم پیش تو باشد،جسمم اینجا خانه ای دیگرهوایت در سرم باشد ، س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط