کنار مشتی خاک

کنار مشتی خاک...
در دور دست خودم...
تنها نشسته‌ام....
نوسان‌ها خاک شد...
و خاک‌ها از میان انگشتانم لغزید ..
و فرو ریخت....
شبیه هیچ شده‌ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار....
اوج خودم را گم کرده ام....
می ترسم، از لحظه ی بعد،
و از این پنجره‌ای ...
که به روی احساسم گشوده شد....
برگی روی فراموشی دستم افتاد...
برگ اقاقیا!
بوی ترانه‌ای گمشده می‌دهد...
بوی لالایی ...
که روی چهره مادرم نوسان می کند....
از پنجره...
غروب را به دیوار کودکی‌ام ..
تماشا می کنم....
بیهوده بود...
بیهوده بود...
این دیوار...
روی درهای باغ سبز فرو ریخت....
زنجیر طلایی بازی‌ها...
و دریچه ی روشن قصه ها...
زیر این آوار رفت....
#سهراب_سپهری
دیدگاه ها (۱)

‌گاهی فکر می کنم حرف ها هم …شبیه غذاها تاریخ انقضا دارند یعن...

فزون از صبرِ ایوب است تاب محنتِ دوریکه رنجوری نباشد آنچنان م...

زیباترینسمفونی عاشقانه امصداینفس هایتوست

فوبیایِ نبودنِ تو را دارم ...!میترسمآخ اگر برویاگر نباشیاگر ...

کبریت

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط