𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞
𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞
#𝒑𝒂𝒓𝒕_2
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#ا. ت
روی تختم نشسته بودم که در اتاق باز شد و خدمتکاره اومد...
خدمتکار: میتونم بیام
سرمو به معنی آره تکون دادم که اومد کنارم روی تخت نشست...
خدمتکار :میخوای کمکت کنم آقا تهیونگ رو بشناسی
با کنجکاوی سرمو تکون دادم که گفت...
خدمتکار :خب ببین ایشون همیشه ساعت 7 صبح صبحونشونو میخواد باید ببری تو اتاقش باید ببری ناهارش ساعت 12 میخوره و شامشونم ساعت 9 و بعد شام میره بیرون به کاراشون میرسه و موقعی برمیگرده باید تو اتاقش باشی تا بخوابه بعد بیای بیرون
دستامو روی سرم گذاشتم و گفتم
آ.ت :واییی این مرتیکه چه مقرراتیه
یهو جلوی دهنمو گفت
خدمتکار :هیشش اگه بفهمه میکشتت
دستشو از روی دهنم برداشت که نفسی کشیدم و گفتم...
آ.ت :باشه دختر آروم باش
#شب
روی تختش دراز کشیده بود داشت کتاب میخوند.
مثل اسکلا کنار تخت ایستاده بودم و به دیوار زل زده بودم.
کلافه تکونی خوردم و رو بهش گفتم...
آ.ت :میشه برم
همون طور که داشت کتابو ورق میزد گفت
تهیونگ :نه
آ.ت :هوف
به دیوار تکیه دادم و با موهام ور رفتم که کتابشو گذاشت روی میز عسلی و آروم دراز کشید و پتو رو تا نصفه روی خودش کشید.
خیلی خوشگل و جذاب بود ولی بديش این بود که خیلی مغرور و مقرراتی بود.
سرمو تند تند تکون دادم که این افکار مزخرفم از ذهنم بره...
اون دشمنم بود!
اون یک مافیاس پس نباید جذب چهرش بشم.
بی حوصله کنار تختش روی زمین نشستم و سرمو روی دشک تخت گذاشتم. یعنی میتونم این پرونده رو هم به سادگی تمومش کنم؟!
کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم
#تهیونگ
تکونی تو جام خوردم و چشمامو باز کردم که دیدم دختره نشسته خوابش برده.
این الان مثلا خدمتکاره نه؟!
کلافه و دستای لای موهام کشیدم و بهش نگاه کردم.
تو خوای خیلی معصوم و کیوته و تو بیداری خیلی شرو شیطون!
سری براش تکون و از روی تخت بلند شدم و بطرفش رفتم و روی نوک پام نشستم و تکونش دادم....
تهیونگ :هی...آ.ت پاشو
دستمو پس زد و با چشمای بسته گفت...
آ.ت :ولم کن تهیونگ میخوام بخوابم
چی؟
به من گفت تهیونگ؟
اسم کوچیکمو صدا زد که هیچ دختر و پسری بجز 6 تا رفیقی که عین داداشمن جرعت به اسم کوچیک صدا کردن رو ندارن؟!
با عصبانیت تند تند تکونش دادم
تهیونگ :با توام بهت میگم پاشو
یهو مثل جن زده ها چشمامو باز کرد و دستمو گرفت و نشسته فن کشتی رو روم رفت و روم نشست.
با عصبانیت بهش زل زدم که تازه متوجه شد کیم زود از روم پاشد و با من من گفت...
آ.ت :آقا ببخشید من خواب بودم نفهمیدم فکر کردم دزد اومده
با عصبانیت نشستم و لباسامو مرتب کردم و بلند شدم و بهش نزدیک شدم...
تهیونگ :خیلی داری زیاده روی میکنی بچه فهمیدی؟
سرشو تند تند تکون داد که بلند گفتم...
تهیونگ :برو بیرون یالا!
سریع بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون.
کلافه بطرف تختم برگشتم و ساعت رو نگاه کردم که دیدم ساعت 5 صبحه.
بطرف تخت رفتم که یهو یک چیزی رفت زیر پام. پامو از روش برداشتم دیدم بک گردنبند خیلی خاص که پلاکش اسمش آ.ت بود افتاده روی زمین.
خم شدم و از روی زمین برش داشتم و گذاشتم روی میز. بیخیال خواب شدم برای همین بطرف حموم رفتم...
#آ. ت
با خیال راحت روی تخت نشستم.
حالا نمیشه هم جوابشو داد اگه نه نقشم لو میره. دستی به گردنم کشیدم که دیدم گردنبندم نیست. چند بار دیگه ای دنبالش گشتم اما نبود. کلافه از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون،احتمالا تو اتاق تهیونگه. آروم در اتاقشو باز کردم که دیدم نیست. با خیال راحت وارد اتاق شدم که صدای آب حموم رو شنیدم،کل اتاق رو نگاه کردم که دیدم گردنبند روی میزه. هم خواستم برم برش دارم که در حموم باز شد تهیونگ اومد بیرون.
با دیدنش دهنم بار مونده بود... با یک حوله رو کمرش بسته و با یک حوله دیگه داشت موهاشو خشک میکرد
لعنتی عجب بندی داره... سیسپک هاش دیوونه کننده بود...
تهیونگ :هی حالا که دید زدی یالا برو بیروت سریع
بدو بدو از اتاق اومدم بیرون و پریدم رفتم تو اتاق خودم و در بستم و بهش تکیه دادم.
لعنتی!
چرا آخه میام یک کاری کنم خراب میشه؟!
ولی لعنتی عجب جذابه ها
#𝒑𝒂𝒓𝒕_2
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#ا. ت
روی تختم نشسته بودم که در اتاق باز شد و خدمتکاره اومد...
خدمتکار: میتونم بیام
سرمو به معنی آره تکون دادم که اومد کنارم روی تخت نشست...
خدمتکار :میخوای کمکت کنم آقا تهیونگ رو بشناسی
با کنجکاوی سرمو تکون دادم که گفت...
خدمتکار :خب ببین ایشون همیشه ساعت 7 صبح صبحونشونو میخواد باید ببری تو اتاقش باید ببری ناهارش ساعت 12 میخوره و شامشونم ساعت 9 و بعد شام میره بیرون به کاراشون میرسه و موقعی برمیگرده باید تو اتاقش باشی تا بخوابه بعد بیای بیرون
دستامو روی سرم گذاشتم و گفتم
آ.ت :واییی این مرتیکه چه مقرراتیه
یهو جلوی دهنمو گفت
خدمتکار :هیشش اگه بفهمه میکشتت
دستشو از روی دهنم برداشت که نفسی کشیدم و گفتم...
آ.ت :باشه دختر آروم باش
#شب
روی تختش دراز کشیده بود داشت کتاب میخوند.
مثل اسکلا کنار تخت ایستاده بودم و به دیوار زل زده بودم.
کلافه تکونی خوردم و رو بهش گفتم...
آ.ت :میشه برم
همون طور که داشت کتابو ورق میزد گفت
تهیونگ :نه
آ.ت :هوف
به دیوار تکیه دادم و با موهام ور رفتم که کتابشو گذاشت روی میز عسلی و آروم دراز کشید و پتو رو تا نصفه روی خودش کشید.
خیلی خوشگل و جذاب بود ولی بديش این بود که خیلی مغرور و مقرراتی بود.
سرمو تند تند تکون دادم که این افکار مزخرفم از ذهنم بره...
اون دشمنم بود!
اون یک مافیاس پس نباید جذب چهرش بشم.
بی حوصله کنار تختش روی زمین نشستم و سرمو روی دشک تخت گذاشتم. یعنی میتونم این پرونده رو هم به سادگی تمومش کنم؟!
کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم
#تهیونگ
تکونی تو جام خوردم و چشمامو باز کردم که دیدم دختره نشسته خوابش برده.
این الان مثلا خدمتکاره نه؟!
کلافه و دستای لای موهام کشیدم و بهش نگاه کردم.
تو خوای خیلی معصوم و کیوته و تو بیداری خیلی شرو شیطون!
سری براش تکون و از روی تخت بلند شدم و بطرفش رفتم و روی نوک پام نشستم و تکونش دادم....
تهیونگ :هی...آ.ت پاشو
دستمو پس زد و با چشمای بسته گفت...
آ.ت :ولم کن تهیونگ میخوام بخوابم
چی؟
به من گفت تهیونگ؟
اسم کوچیکمو صدا زد که هیچ دختر و پسری بجز 6 تا رفیقی که عین داداشمن جرعت به اسم کوچیک صدا کردن رو ندارن؟!
با عصبانیت تند تند تکونش دادم
تهیونگ :با توام بهت میگم پاشو
یهو مثل جن زده ها چشمامو باز کرد و دستمو گرفت و نشسته فن کشتی رو روم رفت و روم نشست.
با عصبانیت بهش زل زدم که تازه متوجه شد کیم زود از روم پاشد و با من من گفت...
آ.ت :آقا ببخشید من خواب بودم نفهمیدم فکر کردم دزد اومده
با عصبانیت نشستم و لباسامو مرتب کردم و بلند شدم و بهش نزدیک شدم...
تهیونگ :خیلی داری زیاده روی میکنی بچه فهمیدی؟
سرشو تند تند تکون داد که بلند گفتم...
تهیونگ :برو بیرون یالا!
سریع بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون.
کلافه بطرف تختم برگشتم و ساعت رو نگاه کردم که دیدم ساعت 5 صبحه.
بطرف تخت رفتم که یهو یک چیزی رفت زیر پام. پامو از روش برداشتم دیدم بک گردنبند خیلی خاص که پلاکش اسمش آ.ت بود افتاده روی زمین.
خم شدم و از روی زمین برش داشتم و گذاشتم روی میز. بیخیال خواب شدم برای همین بطرف حموم رفتم...
#آ. ت
با خیال راحت روی تخت نشستم.
حالا نمیشه هم جوابشو داد اگه نه نقشم لو میره. دستی به گردنم کشیدم که دیدم گردنبندم نیست. چند بار دیگه ای دنبالش گشتم اما نبود. کلافه از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون،احتمالا تو اتاق تهیونگه. آروم در اتاقشو باز کردم که دیدم نیست. با خیال راحت وارد اتاق شدم که صدای آب حموم رو شنیدم،کل اتاق رو نگاه کردم که دیدم گردنبند روی میزه. هم خواستم برم برش دارم که در حموم باز شد تهیونگ اومد بیرون.
با دیدنش دهنم بار مونده بود... با یک حوله رو کمرش بسته و با یک حوله دیگه داشت موهاشو خشک میکرد
لعنتی عجب بندی داره... سیسپک هاش دیوونه کننده بود...
تهیونگ :هی حالا که دید زدی یالا برو بیروت سریع
بدو بدو از اتاق اومدم بیرون و پریدم رفتم تو اتاق خودم و در بستم و بهش تکیه دادم.
لعنتی!
چرا آخه میام یک کاری کنم خراب میشه؟!
ولی لعنتی عجب جذابه ها
۳۲.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.