.
#𝒑𝒂𝒓𝒕_3
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#آ.ت
سینه صبحونه رو از روی میز برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون و بطرف راه پله ها رفتم. در اتاق رو زدم که صدای بمبش بلند شد...
تهیونگ :بیا تو
در اتاق رو بزور باز کردم و رفتم داخل که دیدم پشت میز کارش نشسته و زل زده بهم. خودمو جموجور کردم و بطرفش راه افتادم و سینی رو گذاشتم روی میزش...
تهیونگ :امشب باید باهام بیای یک پارتی
با تعجب گفتم...
آ.ت :چرا باید بیام؟
جرعهای از آب پرتقالش خورد و با جدیت گفت...
تهیونگ :نگفتم سوال بپرس گفتم باید بیای
با عصبانیت موهامو درست کردم و بلند گفتم...
آ.ت :باشه آقای کیم تهیونگ!
با عصبانیت بطرف در راه افتادم که تازه یک چیزی یادم اومد. بطرفش برگشتم و گفتم...
آ.ت :بیرون کار دارم باید برم تا یک ساعت دیگه میام
یک ابروشو داد بالا و پرسید...
تهیونگ :کجا؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم...
آ.ت :یک جا
بدون اینکه منتظره جوابش باشم از اتاق زدم بیرون و بطرف اتاقم رفتم و کوله پشتیمو از روی تخت برداشتم و سریع از اتاق زدم بیرون.
باید با سرهنگ حرف میزدم و براش این اتفاقات رو میگفتم.
داشتم از بین دخترا و گل های حیاط رد میشدم که یهو در حیاط عمارت بسته شد و همون چهارتا بادیگارداش جلوش ایستادن. وسط راه ایستادم و با تعجب زل زدم بهشون که صدای تهیونگ از پشتم اومد...
تهیونگ :قوانین عمارت من اینه که دستیار و خدمتکار شخصیم حق نداره بدون من جایی بره
بطرفش برگشتم که دیدم داره با لبخند مرموزی نگاهم میکنه...
ا.ت:اما... اما من با یکی از دوستام قرار دارم آقای کیم!
ابرویی بالا انداخت و بطرفم راه افتاد...
تهیونگ :نچ امکان نداره
دستمو گرفت که با تعجب به دستش زل زدم که متوجه کارش شد و سریع دستمو ول کرد. نفس عمیقی کشید و گفت...
تهیونگ :زود برو داخل
با عصبانیت تند تند قدم برداشتم و بطرف عمارت رفتم.
در رو یکی از خدمتکارا باز کرد و رفتم داخل. رو مبل پریدم و نشستم که تهیونگ با شیش تا پسر که خیلی خوشگل و خوش قیافه بودن که بایکیشون دیروز آشنا شده بودم که گمون کنم اسمشم جونگکوک بود اومد داخل.
برای احترام از روی مبل پاشدم که تهیونگ گفت...
تهیونگ :آشناتون کنم...
به یک پسر قد بلند که چال گونه خوشگلی داشت اشاره کرد...
تهیونگ :نامجون
سری تکون دادم که به یکی که شونه های پهنی داشت اشاره کرد...
تهیونگ :سوکجین که ما جین صداش میکنیم
وسط حرفش پریدم...
آ.ت :چرا دارید اینا رو به من معرفی میکنید؟
تهیونگ با عصبانیت گفت...
تهیونگ :چون باید به اینا احترام بزاری و انگار خدمتکار اینا هم هستی
از سر عصبانیت خنده بلندی کردم و گفتم...
آ.ت :نمیخواد آشنا کنی من نوکرشون نیستم فهمیدی حتی...
بهش نزدیک شدم و انگشت اشاره محکم به سینش زدم...
آ.ت :حتی خدمتکار تو هم نیستی فهمیدی... تو!
تیز تفنگشو از پشتش در اورد و با عصبانیت گذاشت روی پیشونیم. اون شیش تا با نگرانی داشتن به ما نگاه میکردن...
تهیونگ :زود باش عذر خواهی کن
بهش نزدیک شدم که لوله سرد تفنگ به پشونیم چسبید و گفتم...
آ.ت :عمرا
بطرف کولم رفتم خم شدم برش دارم که دستمو از پشت کشید و تعادلم از دست رفت و افتادم توی بغلش...
تهیونگ :کسی که خدمتکار منه حق نداره دیگه از پیشم بره میفهمی؟
توی چشمای سرد و بی رحمش زل زدم. چرا؟
چرا نمیتونم به همین سادگی ولش کنم؟
چرا احساس میکنم قلبم بین دستاشه و گرو گرفته که نرم؟
تهیونگ :حالا که فهمیدی مافیان حق نداری بری تا اینکه بمیری تا جنازت از این عمارت بره
#𝒑𝒂𝒓𝒕_3
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#𝑻𝒂𝒆𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈
#آ.ت
سینه صبحونه رو از روی میز برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون و بطرف راه پله ها رفتم. در اتاق رو زدم که صدای بمبش بلند شد...
تهیونگ :بیا تو
در اتاق رو بزور باز کردم و رفتم داخل که دیدم پشت میز کارش نشسته و زل زده بهم. خودمو جموجور کردم و بطرفش راه افتادم و سینی رو گذاشتم روی میزش...
تهیونگ :امشب باید باهام بیای یک پارتی
با تعجب گفتم...
آ.ت :چرا باید بیام؟
جرعهای از آب پرتقالش خورد و با جدیت گفت...
تهیونگ :نگفتم سوال بپرس گفتم باید بیای
با عصبانیت موهامو درست کردم و بلند گفتم...
آ.ت :باشه آقای کیم تهیونگ!
با عصبانیت بطرف در راه افتادم که تازه یک چیزی یادم اومد. بطرفش برگشتم و گفتم...
آ.ت :بیرون کار دارم باید برم تا یک ساعت دیگه میام
یک ابروشو داد بالا و پرسید...
تهیونگ :کجا؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم...
آ.ت :یک جا
بدون اینکه منتظره جوابش باشم از اتاق زدم بیرون و بطرف اتاقم رفتم و کوله پشتیمو از روی تخت برداشتم و سریع از اتاق زدم بیرون.
باید با سرهنگ حرف میزدم و براش این اتفاقات رو میگفتم.
داشتم از بین دخترا و گل های حیاط رد میشدم که یهو در حیاط عمارت بسته شد و همون چهارتا بادیگارداش جلوش ایستادن. وسط راه ایستادم و با تعجب زل زدم بهشون که صدای تهیونگ از پشتم اومد...
تهیونگ :قوانین عمارت من اینه که دستیار و خدمتکار شخصیم حق نداره بدون من جایی بره
بطرفش برگشتم که دیدم داره با لبخند مرموزی نگاهم میکنه...
ا.ت:اما... اما من با یکی از دوستام قرار دارم آقای کیم!
ابرویی بالا انداخت و بطرفم راه افتاد...
تهیونگ :نچ امکان نداره
دستمو گرفت که با تعجب به دستش زل زدم که متوجه کارش شد و سریع دستمو ول کرد. نفس عمیقی کشید و گفت...
تهیونگ :زود برو داخل
با عصبانیت تند تند قدم برداشتم و بطرف عمارت رفتم.
در رو یکی از خدمتکارا باز کرد و رفتم داخل. رو مبل پریدم و نشستم که تهیونگ با شیش تا پسر که خیلی خوشگل و خوش قیافه بودن که بایکیشون دیروز آشنا شده بودم که گمون کنم اسمشم جونگکوک بود اومد داخل.
برای احترام از روی مبل پاشدم که تهیونگ گفت...
تهیونگ :آشناتون کنم...
به یک پسر قد بلند که چال گونه خوشگلی داشت اشاره کرد...
تهیونگ :نامجون
سری تکون دادم که به یکی که شونه های پهنی داشت اشاره کرد...
تهیونگ :سوکجین که ما جین صداش میکنیم
وسط حرفش پریدم...
آ.ت :چرا دارید اینا رو به من معرفی میکنید؟
تهیونگ با عصبانیت گفت...
تهیونگ :چون باید به اینا احترام بزاری و انگار خدمتکار اینا هم هستی
از سر عصبانیت خنده بلندی کردم و گفتم...
آ.ت :نمیخواد آشنا کنی من نوکرشون نیستم فهمیدی حتی...
بهش نزدیک شدم و انگشت اشاره محکم به سینش زدم...
آ.ت :حتی خدمتکار تو هم نیستی فهمیدی... تو!
تیز تفنگشو از پشتش در اورد و با عصبانیت گذاشت روی پیشونیم. اون شیش تا با نگرانی داشتن به ما نگاه میکردن...
تهیونگ :زود باش عذر خواهی کن
بهش نزدیک شدم که لوله سرد تفنگ به پشونیم چسبید و گفتم...
آ.ت :عمرا
بطرف کولم رفتم خم شدم برش دارم که دستمو از پشت کشید و تعادلم از دست رفت و افتادم توی بغلش...
تهیونگ :کسی که خدمتکار منه حق نداره دیگه از پیشم بره میفهمی؟
توی چشمای سرد و بی رحمش زل زدم. چرا؟
چرا نمیتونم به همین سادگی ولش کنم؟
چرا احساس میکنم قلبم بین دستاشه و گرو گرفته که نرم؟
تهیونگ :حالا که فهمیدی مافیان حق نداری بری تا اینکه بمیری تا جنازت از این عمارت بره
- ۲۳.۴k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط