پارت 7
پارت 7
#قاتل_من
میتسویاا....جناب کیم رسیدم به عمارت
تهیونگ...حله...بالاخره...
میتسویا جناب اجازه بدید درو براتون باز کنم....
بفرماید...اقااا...
ات نههه هققق نههه توروخدااا نه دیگ نمیتونم...
کوک دستمو گرفت و منو تو اون اتاق انداخت ولی اینبار در کوتاه قفل نکرد....سکوت عجیبی حاکم شده بود...نیم ساعتی میشه ک من تو اتاق بودم...حوصلم سر رفته بود...پاشدم ویکم درو باز کردم و بیرونو دید زدم....کسی نبود عجب...په اون کوک کجا ممکنه رفته باشه همین چند دقیقه پیش مثل خفاش بالا سرم بود...اوففف باز چ نقشه ای داره؟!....الان ک خبری از کوک نیس بزار برم بیرون... اصلا تو این عمارت کوفتی...یه چی نیس من بخورم؟ قصد کشتن منو دارن اینااا...؟
از اتاق اومدم بیرون و اطرافو نگاه کردم خبری از کوک نبود ینی بیخیال شده دیگ از عمارت رفته...؟ عجب ادم عجیب غریبه.... :/
یواش...یواش نزدیک دفتر کوک شدمو زیرکی به داخل زل زدم کوک نبود...وارد دفتر شدمو یه قفسه خیلی بزرگ با کلی پرونده ...نزدیک شدمو یکی از پرونده ها را برداشتم...چییی؟ این ...پرونده یه شرکت بود...ولی شرکت کی ؟
صفحه اول پرونده رو بازم کردم که شوکه شدم شرکت بابام بود آخ پرونده به این مهمی دست اینا چیکار میکرد اصلا....چرا باید یه سری مدارک و اطلاعات در مورد شرکت بابام داشته باشن...؟
اینجا چ خبره...سر در نمیارم... همینطور که داشتم... با استرس و اضطراب پرونده رو چک میکردم که یهو صدای کوک تو عمارت پیچید....
چییی ؟ کوک؟ مگه از عمارت نرفته بود کجا قایم شده...بود سریع پرونده رو سر جاش گذاشتم و داشتم میرفتم بیرون ک چشم ب کلید ک روی کت کوک بود افتاد...یااا...اون کوک...کلیدو اینجا گذاشته؟...ولي چرا؟... اما اصلا برام مهم نیست من باید اون کلیدو وردارم و از اینجا فرار کنم کلیدو برداشتم و محکم دستمو مشت کردم و اونو توبغلم گرفتم... و از اتاق خارج شدم...اون پایین..کوک مثل اینکه داشت با کسی تلفنی حرف میزد و کلا از در خروجی عمارت دور بود یه فرصت طلایی برای فرار...بالاخره راحت میشم....بالاخره برمیگردم خونه پیش هیناا...بالاخره این کابوس تمام میشه...یواش...یواش...قدم برمیداشتم...و امیدوارم بودم.... ک... کوک...چیزی...نفهمه....از جلوی دری ک کوک...توش بود...رد شدم که یهو کوک سرشو برگردونند که من زود پشت دیوار قایم شدمم ایشش نزدیک بودهاا... همینی ک مطمئن شدم کوک بوی نبرده به را رفتنم ادامه دادم نزدیک در عمارت شدم و مشتمو... باز کردم....و کلیدو تو در چرخوندم...
و هزارتا امید داشتم ک دیگه قراره از این جهنم راحت شم...همینی ک...اومدم در باز کنم با صدای کشیده شدن دستگیره در ترسیده به در نگاه کردم ....چیییی؟ اون....اون... ج...جناب... کیم...بود...
پاهام سست شد و رو زمین زانو زدم....و چشام فقط سیاهی میدید...
#قاتل_من
میتسویاا....جناب کیم رسیدم به عمارت
تهیونگ...حله...بالاخره...
میتسویا جناب اجازه بدید درو براتون باز کنم....
بفرماید...اقااا...
ات نههه هققق نههه توروخدااا نه دیگ نمیتونم...
کوک دستمو گرفت و منو تو اون اتاق انداخت ولی اینبار در کوتاه قفل نکرد....سکوت عجیبی حاکم شده بود...نیم ساعتی میشه ک من تو اتاق بودم...حوصلم سر رفته بود...پاشدم ویکم درو باز کردم و بیرونو دید زدم....کسی نبود عجب...په اون کوک کجا ممکنه رفته باشه همین چند دقیقه پیش مثل خفاش بالا سرم بود...اوففف باز چ نقشه ای داره؟!....الان ک خبری از کوک نیس بزار برم بیرون... اصلا تو این عمارت کوفتی...یه چی نیس من بخورم؟ قصد کشتن منو دارن اینااا...؟
از اتاق اومدم بیرون و اطرافو نگاه کردم خبری از کوک نبود ینی بیخیال شده دیگ از عمارت رفته...؟ عجب ادم عجیب غریبه.... :/
یواش...یواش نزدیک دفتر کوک شدمو زیرکی به داخل زل زدم کوک نبود...وارد دفتر شدمو یه قفسه خیلی بزرگ با کلی پرونده ...نزدیک شدمو یکی از پرونده ها را برداشتم...چییی؟ این ...پرونده یه شرکت بود...ولی شرکت کی ؟
صفحه اول پرونده رو بازم کردم که شوکه شدم شرکت بابام بود آخ پرونده به این مهمی دست اینا چیکار میکرد اصلا....چرا باید یه سری مدارک و اطلاعات در مورد شرکت بابام داشته باشن...؟
اینجا چ خبره...سر در نمیارم... همینطور که داشتم... با استرس و اضطراب پرونده رو چک میکردم که یهو صدای کوک تو عمارت پیچید....
چییی ؟ کوک؟ مگه از عمارت نرفته بود کجا قایم شده...بود سریع پرونده رو سر جاش گذاشتم و داشتم میرفتم بیرون ک چشم ب کلید ک روی کت کوک بود افتاد...یااا...اون کوک...کلیدو اینجا گذاشته؟...ولي چرا؟... اما اصلا برام مهم نیست من باید اون کلیدو وردارم و از اینجا فرار کنم کلیدو برداشتم و محکم دستمو مشت کردم و اونو توبغلم گرفتم... و از اتاق خارج شدم...اون پایین..کوک مثل اینکه داشت با کسی تلفنی حرف میزد و کلا از در خروجی عمارت دور بود یه فرصت طلایی برای فرار...بالاخره راحت میشم....بالاخره برمیگردم خونه پیش هیناا...بالاخره این کابوس تمام میشه...یواش...یواش...قدم برمیداشتم...و امیدوارم بودم.... ک... کوک...چیزی...نفهمه....از جلوی دری ک کوک...توش بود...رد شدم که یهو کوک سرشو برگردونند که من زود پشت دیوار قایم شدمم ایشش نزدیک بودهاا... همینی ک مطمئن شدم کوک بوی نبرده به را رفتنم ادامه دادم نزدیک در عمارت شدم و مشتمو... باز کردم....و کلیدو تو در چرخوندم...
و هزارتا امید داشتم ک دیگه قراره از این جهنم راحت شم...همینی ک...اومدم در باز کنم با صدای کشیده شدن دستگیره در ترسیده به در نگاه کردم ....چیییی؟ اون....اون... ج...جناب... کیم...بود...
پاهام سست شد و رو زمین زانو زدم....و چشام فقط سیاهی میدید...
۶.۳k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.