عشق اجباری پارت سی و سه مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_سی_و_سه #مهدیه_عسگری
_من اونموقع ها همش ۲۰سالم بود.... یه دختر بازیگوش و سر به هوا...با امیر دوقلو بودیم و بهم خیلی وابسته بودیم....تا اینکه یک روز امیر اهورا رو آورد خونمون...
خب من اونموقع ها خیلی به قیافه و تیپ اهمیت میدادم و وقتی اهورا رو دیدم ازش خوشم اومد.....
اون هی میومد خونه ما و من بیشتر شیفته قیافه و اخلاق شیطونش میشدم....
باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه دوست شدیم...
امیر اولش مخالفت کرد ولی ما راضیش کردیم و گفتیم یه دوستی سادست که اونم قبول کرد...
دور از چشم مامان و بابا باهاش دوست شدم...
زمان هی میگذشت و من روز به روز عاشقتر و عاشقتر میشدم...
یهو بعضش شکست...خودمم بغض کرده بودم...
لرزون گفتم:بعدش چی شد؟!...
با انگشتاش اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت:بهش گفتم بهش گفتم عاشقشم...ولی یهو تلخ شد...
ولم کرد... گفت قرار ما عاشقی نبود....
کسی محکم به در کوبید...صدای اهورا بلند شد:
هوووی طناز اشغال چی داری بش میگی درو باز کن...
طنازم عصبی گفت: میخام از دست آدم اشغالی مثل تو خلاصش کنم....
ناباور روی تخت فرود اومدم... اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود....
اهورا همچنان به در مشت میزد و طناز و فوش میداد...
ادامه داد و من بیشتر نابود شدم:رفتم آلمان و الان برای عروسی داداشم اومدم...امارشو داشتم که چن تا دختره دیگرو هم عاشق کرده و بعد ولشون کرده...
مثله شکست خورده ها از جام بلند شدم و درو باز کردم و چشمام تو چشمای سبز نگرانش گره خورد و....
_من اونموقع ها همش ۲۰سالم بود.... یه دختر بازیگوش و سر به هوا...با امیر دوقلو بودیم و بهم خیلی وابسته بودیم....تا اینکه یک روز امیر اهورا رو آورد خونمون...
خب من اونموقع ها خیلی به قیافه و تیپ اهمیت میدادم و وقتی اهورا رو دیدم ازش خوشم اومد.....
اون هی میومد خونه ما و من بیشتر شیفته قیافه و اخلاق شیطونش میشدم....
باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه دوست شدیم...
امیر اولش مخالفت کرد ولی ما راضیش کردیم و گفتیم یه دوستی سادست که اونم قبول کرد...
دور از چشم مامان و بابا باهاش دوست شدم...
زمان هی میگذشت و من روز به روز عاشقتر و عاشقتر میشدم...
یهو بعضش شکست...خودمم بغض کرده بودم...
لرزون گفتم:بعدش چی شد؟!...
با انگشتاش اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت:بهش گفتم بهش گفتم عاشقشم...ولی یهو تلخ شد...
ولم کرد... گفت قرار ما عاشقی نبود....
کسی محکم به در کوبید...صدای اهورا بلند شد:
هوووی طناز اشغال چی داری بش میگی درو باز کن...
طنازم عصبی گفت: میخام از دست آدم اشغالی مثل تو خلاصش کنم....
ناباور روی تخت فرود اومدم... اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود....
اهورا همچنان به در مشت میزد و طناز و فوش میداد...
ادامه داد و من بیشتر نابود شدم:رفتم آلمان و الان برای عروسی داداشم اومدم...امارشو داشتم که چن تا دختره دیگرو هم عاشق کرده و بعد ولشون کرده...
مثله شکست خورده ها از جام بلند شدم و درو باز کردم و چشمام تو چشمای سبز نگرانش گره خورد و....
۳.۴k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.