رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷⁹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
•فلش بک به یک هفته بعد•
در کمدمو باز کردم.یه لباس مشکی که بالای شونش نگین کاری داشت پوشیدم.
لامصب با این شکمم هیچ لباسی بهم نمیومد.
موهامو بافتم و گوجه ای پیچشون دادم.
یه ارایش ملایمم کردم و از اتاقم زدم بیرون.
من: سوکجینااااااا، اماده نشدییییی؟
رفتم توی اتاقش.
من: اوهووو، با من ست کردی؟
خندید.
جین: بیااا ببینم بلدی این کروات کوفتیی رو درست کنی؟
کیفمو انداختم روی تخت رفتم جلوش.
من: ببینم..اصلا کروات میخوای چیکار؟
و مشغول بستنش شدم.
تمام مدت به من خیره بود.
من:خوبه دیگه خوردیم. تموم شدم.
خندیددد.
اخر سر لپاشو محکممم کشیدم.
من: خوشگللل منننننننن.
و بعد کیفمو برداشتم و توی اینه نگاهی به خودم کردم.
من: تیپم خوبه؟
جین: تو همیشه خوبی..
چشمامو بستم..
چرااا انقد این اتفاق براممم آشناستتتتت..
با صدای جین از افکارم اومدم بیرون.
جین: بریم؟
لبخندی زدم.
من: بریم.
کفشامو پوشیدم و سوار ماشین شدیم.
جلوی یه برج بزرگ نگه داشت..
من این برجو..کجا دیدم..؟
بیست طبقه بود.
داخل محوطه شم استخر و اینجور چیزا داشت.
این مال کیه؟
نگاهی به استخر کردم..
یه خاطره عجیب..یادم اومد..
نههههههه!
دست جینو گرفتم.
من: جین..نمیشه نریم؟
جین: برای چی؟
من: من..من خواب اینجارو دیدم..من و تو از ساختمون پرت میشیم پایین..بیا نریم..باشهه؟
جین: نمیخوای جینا پیدا بشه؟
من: میخواممم..معلومه که میخوام خواهرمه ولی..میترسم مثل اون خوابم که یونگی بود ایندفعه هم واقعی بشه..
جین: نترس عزیزم..هیچ اتفاقی نمیفته..
و دستمو گرفت و رفتیم داخل..
خدایا خودت به خیر کن.
پارت⁷⁹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
•فلش بک به یک هفته بعد•
در کمدمو باز کردم.یه لباس مشکی که بالای شونش نگین کاری داشت پوشیدم.
لامصب با این شکمم هیچ لباسی بهم نمیومد.
موهامو بافتم و گوجه ای پیچشون دادم.
یه ارایش ملایمم کردم و از اتاقم زدم بیرون.
من: سوکجینااااااا، اماده نشدییییی؟
رفتم توی اتاقش.
من: اوهووو، با من ست کردی؟
خندید.
جین: بیااا ببینم بلدی این کروات کوفتیی رو درست کنی؟
کیفمو انداختم روی تخت رفتم جلوش.
من: ببینم..اصلا کروات میخوای چیکار؟
و مشغول بستنش شدم.
تمام مدت به من خیره بود.
من:خوبه دیگه خوردیم. تموم شدم.
خندیددد.
اخر سر لپاشو محکممم کشیدم.
من: خوشگللل منننننننن.
و بعد کیفمو برداشتم و توی اینه نگاهی به خودم کردم.
من: تیپم خوبه؟
جین: تو همیشه خوبی..
چشمامو بستم..
چرااا انقد این اتفاق براممم آشناستتتتت..
با صدای جین از افکارم اومدم بیرون.
جین: بریم؟
لبخندی زدم.
من: بریم.
کفشامو پوشیدم و سوار ماشین شدیم.
جلوی یه برج بزرگ نگه داشت..
من این برجو..کجا دیدم..؟
بیست طبقه بود.
داخل محوطه شم استخر و اینجور چیزا داشت.
این مال کیه؟
نگاهی به استخر کردم..
یه خاطره عجیب..یادم اومد..
نههههههه!
دست جینو گرفتم.
من: جین..نمیشه نریم؟
جین: برای چی؟
من: من..من خواب اینجارو دیدم..من و تو از ساختمون پرت میشیم پایین..بیا نریم..باشهه؟
جین: نمیخوای جینا پیدا بشه؟
من: میخواممم..معلومه که میخوام خواهرمه ولی..میترسم مثل اون خوابم که یونگی بود ایندفعه هم واقعی بشه..
جین: نترس عزیزم..هیچ اتفاقی نمیفته..
و دستمو گرفت و رفتیم داخل..
خدایا خودت به خیر کن.
۲.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.