رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷⁸
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
من: راستی، تو چرا هیچ بادیگاردی نداری؟
جین: داشتم، از همون روزی که تو اومدی ردشون کردم..و جالبیش اینجاست دقیقا از اون روز که دیگه بادیگاردامو رد کردم بلا ها سرم میومدن.
خندیدم.
من: اگه من اون روز در اتاقتو باز نمیکردم الان توی اسمونا پرواز میکردی.
نگاهی به ساعت کردم. دوازده رو نشون میداد.
من: هعییییی بدو برو بخوابببب چند شبه به خاطر یونگی دیر خوابیدی پاشووو.
بلندش کردم و بردمش تو اتاق که محکم گرفتم بغل.
جین: تو میخوای بری کجا؟ بخواب پیش خودم.
من: باشه..فقط..لهم کردی..
سریع منو از خودش جدا کرد.
مثل قحطی زده ها خودمو پرت کردم روی تخت نرمش.
اتاق خودمو اصلا دوست نداشتم.
جین: دیدی اتاق من بهتره؟
من: خاموش کن لامپو دیگه.
برقا رو خاموش کرد و پیش من دراز کشید.
جین: خیلی دوست دارم.
بزور جلوی خندمو گرفتم.
دستمو بردم و چشماشو بستم.
من: بخواب دیگه.
خودم انقد خوابم میومد که درجا خوابم برد.
صبح بلند شدم.
سرمو گذاشته بودم روی شکم جین و دستم تو صورتش بود.
اونم یه پاش کلا از تخت بیرون بود.
زدم زیر خنده..
انقد خندیدممم که دهنم درد گرفت.
مینگ سو بدون در زدن یهو اومد تو که منو دید ترسید.
مینگ سو: عههه..زنداداششش خوبییی؟ دردد دارییی؟
و من همچنان خنده..
بالاخره خندم قطع شد که برگشتم طرف مینگ سو.
من: نه نه..خوبم.. نگامون کردی چیزی خنده دار نبود؟
مینگ سو: نه والا..ترسیدم فکر کردم غش کردی.
دوباره افتادم خنده.
جین انقد خواب سنگین بود که اصلا با سر و صدای ما بیدار نشد.
من: ساعت چنده؟
مینگ سو: یازده.
اهایی گفتم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم.
پارت⁷⁸
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
من: راستی، تو چرا هیچ بادیگاردی نداری؟
جین: داشتم، از همون روزی که تو اومدی ردشون کردم..و جالبیش اینجاست دقیقا از اون روز که دیگه بادیگاردامو رد کردم بلا ها سرم میومدن.
خندیدم.
من: اگه من اون روز در اتاقتو باز نمیکردم الان توی اسمونا پرواز میکردی.
نگاهی به ساعت کردم. دوازده رو نشون میداد.
من: هعییییی بدو برو بخوابببب چند شبه به خاطر یونگی دیر خوابیدی پاشووو.
بلندش کردم و بردمش تو اتاق که محکم گرفتم بغل.
جین: تو میخوای بری کجا؟ بخواب پیش خودم.
من: باشه..فقط..لهم کردی..
سریع منو از خودش جدا کرد.
مثل قحطی زده ها خودمو پرت کردم روی تخت نرمش.
اتاق خودمو اصلا دوست نداشتم.
جین: دیدی اتاق من بهتره؟
من: خاموش کن لامپو دیگه.
برقا رو خاموش کرد و پیش من دراز کشید.
جین: خیلی دوست دارم.
بزور جلوی خندمو گرفتم.
دستمو بردم و چشماشو بستم.
من: بخواب دیگه.
خودم انقد خوابم میومد که درجا خوابم برد.
صبح بلند شدم.
سرمو گذاشته بودم روی شکم جین و دستم تو صورتش بود.
اونم یه پاش کلا از تخت بیرون بود.
زدم زیر خنده..
انقد خندیدممم که دهنم درد گرفت.
مینگ سو بدون در زدن یهو اومد تو که منو دید ترسید.
مینگ سو: عههه..زنداداششش خوبییی؟ دردد دارییی؟
و من همچنان خنده..
بالاخره خندم قطع شد که برگشتم طرف مینگ سو.
من: نه نه..خوبم.. نگامون کردی چیزی خنده دار نبود؟
مینگ سو: نه والا..ترسیدم فکر کردم غش کردی.
دوباره افتادم خنده.
جین انقد خواب سنگین بود که اصلا با سر و صدای ما بیدار نشد.
من: ساعت چنده؟
مینگ سو: یازده.
اهایی گفتم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم.
۲.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.