Part
Part ¹⁷
ا.ت ویو:
ا.ت:فکر کردی کی هستی که داری منو تهدید میکنی...مگه یادت رفته همهی اینا یه نقشه هست..
تهیونگ کمی سرش رو سمتم چرخوند و خیره نگاهم کرد..نمیدونم چی توی نگاهش دیدم که اروم به صندلیم تکیه دادم و دیگه ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم..تهیونگ هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد..سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم..دیگه چارهای نداشتم..تنها امیدم تهیونگ بود که اونم نا امیدم کرد..دیگه نمیتونم بابا رو از این ازدواج منصرف کنم..بابا سرسخت تر ازین حرفاست حالا که فهمیدم تهیونگ موافقه دیگه حرف من براش مهم نیست..
بغض کرده بودم ولی نمیخواستم اشکام اینجا بریزه..اونم جلوی این مرد مغرور..انقد توی فکر بودم که متوجه نشدم ماشین ایست کرده..نگاهی به تهیونگ کردم که نگاهش به روبرو بود..تازه یادم اومده بود که چقدر ازش عصبانی هستم..اخمامو کشیدم توی هم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..قبل از اینکه در رو ببندم گفت
ته:بهتره که با این قضیه کنار بیایی..
قبل از اینکه کامل حرفشو بزنه نگاهشو داد به من و گفت
ته:چون دیگه کاری ازت برنمیاد
از این حرفش بیشتر کفری شدم و در ماشین رو محکم بستم و با حرص رفتم سمت خونه..
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم..جلوی در کفشامو در اوردم و رفتم سمت اتاقم..قبل از اینکه داخل اتاق بشم یونگی از اتاقش دراومد و روبروم ایستاد
ا.ت:برو کنار حوصله ندارم
یونگی یکی از ابرو هاشو داد بالا گفت
یونگی:میبینم که یه نفر حسابی حرصتو در اورده
بدون اهمیت بهش از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاقم..بدون اینکه لامپ رو روشن کنم در رو بستم و پشت در نشستم..زانو هامو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روشون..اشکام دونه دونه روی صورتم میریختن..گریه میکردم به خاطر این بدبختی که نصیبم شده..به خاطر زندگی که همش به انتخاب بابام بود نه به انتخاب خودم..
مدتی بعد از جام بلند شدم و رفتم حمام..اب گرم به بدنم ارامش میداد..دوباره اشکام جاری شدن..دیگه باید قبول میکردم این پیشنهادی بود که من داده بودم..دیگه نمیشد کاری کرد..باید این اتفاقی که افتاده بود رو میپذیرفتم..
ادامه دارد
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ا.ت:فکر کردی کی هستی که داری منو تهدید میکنی...مگه یادت رفته همهی اینا یه نقشه هست..
تهیونگ کمی سرش رو سمتم چرخوند و خیره نگاهم کرد..نمیدونم چی توی نگاهش دیدم که اروم به صندلیم تکیه دادم و دیگه ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم..تهیونگ هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد..سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم..دیگه چارهای نداشتم..تنها امیدم تهیونگ بود که اونم نا امیدم کرد..دیگه نمیتونم بابا رو از این ازدواج منصرف کنم..بابا سرسخت تر ازین حرفاست حالا که فهمیدم تهیونگ موافقه دیگه حرف من براش مهم نیست..
بغض کرده بودم ولی نمیخواستم اشکام اینجا بریزه..اونم جلوی این مرد مغرور..انقد توی فکر بودم که متوجه نشدم ماشین ایست کرده..نگاهی به تهیونگ کردم که نگاهش به روبرو بود..تازه یادم اومده بود که چقدر ازش عصبانی هستم..اخمامو کشیدم توی هم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..قبل از اینکه در رو ببندم گفت
ته:بهتره که با این قضیه کنار بیایی..
قبل از اینکه کامل حرفشو بزنه نگاهشو داد به من و گفت
ته:چون دیگه کاری ازت برنمیاد
از این حرفش بیشتر کفری شدم و در ماشین رو محکم بستم و با حرص رفتم سمت خونه..
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم..جلوی در کفشامو در اوردم و رفتم سمت اتاقم..قبل از اینکه داخل اتاق بشم یونگی از اتاقش دراومد و روبروم ایستاد
ا.ت:برو کنار حوصله ندارم
یونگی یکی از ابرو هاشو داد بالا گفت
یونگی:میبینم که یه نفر حسابی حرصتو در اورده
بدون اهمیت بهش از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاقم..بدون اینکه لامپ رو روشن کنم در رو بستم و پشت در نشستم..زانو هامو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روشون..اشکام دونه دونه روی صورتم میریختن..گریه میکردم به خاطر این بدبختی که نصیبم شده..به خاطر زندگی که همش به انتخاب بابام بود نه به انتخاب خودم..
مدتی بعد از جام بلند شدم و رفتم حمام..اب گرم به بدنم ارامش میداد..دوباره اشکام جاری شدن..دیگه باید قبول میکردم این پیشنهادی بود که من داده بودم..دیگه نمیشد کاری کرد..باید این اتفاقی که افتاده بود رو میپذیرفتم..
ادامه دارد
حمایت فراموش نشه🍷
- ۵.۳k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط