عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ²³
"با داداشم رفتیم ببینیم چه خبره که دیدیم جنازهی مامانم افتاده رو زمین!"
ات: ماماننن!....مامان...مامانی پاشوو "گریه''
د.ات: ات فک کنم اتفاق بدی داره میوفته....باید فرار کنیم!
ات: ولی...ولی مامان چی؟ "گریه"
د.ات: بعدا دنبال مامان هم میام فقط زود باش بریممم
ات: ب..باشه "گریه"
میتونستم حدس بزنم همهی اینا تقصیر بابامه....اون چون مافیا بود سر همه چی قمار میکرد...بیشتر وقتا هم میباخت....و منو مامانم رو کتک میزد!
نزدیک های صبح بود...خورشید داشت طلوع میکرد....منو داداشم رفتیم دور از خونه...یه جایی شبیه به باغ
ات: داداشی پس مامانی بابایی دیگه نمیان پیشمون؟
د.ات: نه ات
ات: ولی چراا؟
د.ات: ات تو دیگه باید باور کنی اونا مردن! یه مافیا اونا رو کشت دیگه نمیتونن بیام پیشمون!
ات: ولی...من دلم واسشون تنگ میشه "گریه"
د.ات: ببخشید خواهر کوچولوم معذرت میخوام...ولی خوب حقیقته....
ات: "گریه"
د.ات: یااا...گریه نکن!
ات: باشه...چون تو پیشمی گریه نمیکنم♡
د.ات: چه خواهر مهربونی دارم من♡
"که یکدفعه صدای گلوله اومد!
دیدم داداشم تیر خورده!
ات: د..داداشی!
د.ات: ا..ات...ف..فرار کن!...وگرنه تو هم...میکشن !
ات: ولی...تو چی؟ "گریه"
د.ات: گفتم فرار کنننن!
ناخواسته مجبور شدم داداشم رو ول کنم!
داداش عزیز تر از جونم رو!
فرار کردم و دویدم تا.....؟
خوردم به یکی!
پارک نامو: تو کی هستی کوچولو؟ چرا گریه میکنی؟
ات: "گریه"
نامو: حرف بزن دیگه!
ات: گریه
نامو: ولش کن...تو کوچولوی خوبی واسه کار کردن تو بار میشی! یا شایدم فروختمت به عنوان بردهی ج.ن.س.ی! ولی بچه تر از این حرفهایی! پس هم توی بار کار میکنی!
و نامو منو برداشت و برد و از اونروز به بعد من توی بار کار میکردم...اما مهم تر از همه چیزی که یاد گرفتم بود!
یار گرفتم نباید به دیگران تکیه کنن و ازشون کمک بخوام! یار گرفتم زندگی سختی های زیادی داره!
دیگه شدم یه دختر سرد و بی روح! و همینطور بی ادب! مهم نیست چه بلایی سرم میارن....منم اینه که هرکسی یه روز میمیره ... و هرچه زودتر بهتر!
و بعدش اون نامو ی نامرد فامیلی منو عوض کرد و از کیم و کانگ تغییر داد...یه روز که تو بار کار میکردم......؟
لطفا حمایت کنید تا پارت بعد رو هم بزارم دیگه پارت های آخرشه هاااا لطفاااا🥺
part ²³
"با داداشم رفتیم ببینیم چه خبره که دیدیم جنازهی مامانم افتاده رو زمین!"
ات: ماماننن!....مامان...مامانی پاشوو "گریه''
د.ات: ات فک کنم اتفاق بدی داره میوفته....باید فرار کنیم!
ات: ولی...ولی مامان چی؟ "گریه"
د.ات: بعدا دنبال مامان هم میام فقط زود باش بریممم
ات: ب..باشه "گریه"
میتونستم حدس بزنم همهی اینا تقصیر بابامه....اون چون مافیا بود سر همه چی قمار میکرد...بیشتر وقتا هم میباخت....و منو مامانم رو کتک میزد!
نزدیک های صبح بود...خورشید داشت طلوع میکرد....منو داداشم رفتیم دور از خونه...یه جایی شبیه به باغ
ات: داداشی پس مامانی بابایی دیگه نمیان پیشمون؟
د.ات: نه ات
ات: ولی چراا؟
د.ات: ات تو دیگه باید باور کنی اونا مردن! یه مافیا اونا رو کشت دیگه نمیتونن بیام پیشمون!
ات: ولی...من دلم واسشون تنگ میشه "گریه"
د.ات: ببخشید خواهر کوچولوم معذرت میخوام...ولی خوب حقیقته....
ات: "گریه"
د.ات: یااا...گریه نکن!
ات: باشه...چون تو پیشمی گریه نمیکنم♡
د.ات: چه خواهر مهربونی دارم من♡
"که یکدفعه صدای گلوله اومد!
دیدم داداشم تیر خورده!
ات: د..داداشی!
د.ات: ا..ات...ف..فرار کن!...وگرنه تو هم...میکشن !
ات: ولی...تو چی؟ "گریه"
د.ات: گفتم فرار کنننن!
ناخواسته مجبور شدم داداشم رو ول کنم!
داداش عزیز تر از جونم رو!
فرار کردم و دویدم تا.....؟
خوردم به یکی!
پارک نامو: تو کی هستی کوچولو؟ چرا گریه میکنی؟
ات: "گریه"
نامو: حرف بزن دیگه!
ات: گریه
نامو: ولش کن...تو کوچولوی خوبی واسه کار کردن تو بار میشی! یا شایدم فروختمت به عنوان بردهی ج.ن.س.ی! ولی بچه تر از این حرفهایی! پس هم توی بار کار میکنی!
و نامو منو برداشت و برد و از اونروز به بعد من توی بار کار میکردم...اما مهم تر از همه چیزی که یاد گرفتم بود!
یار گرفتم نباید به دیگران تکیه کنن و ازشون کمک بخوام! یار گرفتم زندگی سختی های زیادی داره!
دیگه شدم یه دختر سرد و بی روح! و همینطور بی ادب! مهم نیست چه بلایی سرم میارن....منم اینه که هرکسی یه روز میمیره ... و هرچه زودتر بهتر!
و بعدش اون نامو ی نامرد فامیلی منو عوض کرد و از کیم و کانگ تغییر داد...یه روز که تو بار کار میکردم......؟
لطفا حمایت کنید تا پارت بعد رو هم بزارم دیگه پارت های آخرشه هاااا لطفاااا🥺
۲۳.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.