○●داستان برادر●○
○●داستان برادر●○
پارت ۲
*ویو تاکمیتیچی(همون پسر توی تاکسیه فقط دقت داشته باشد ایشون تاکه میتیچی هست نه تاکه میچی)*
بعد از رسیدن به خونه ای که موقتا اجاره کرده بودم و چیدن وسایل از خونه بیرون زدم از اونجایی که صبح اولین روز مدرسمه پس تصمیم گرفتم موهامو درست کنم.
همون طور که توی شهر قدم میزدم اولین آرایشگاهی که پیدا کردم واردش شدم و روی یکی از صندلی های انتظار نشستم
*راوی*
زیر چشمی به پسری که کنارش بود و لباس هایی که مشخصا برای زندان بود را پوشیده بود نگاه کرد و نیشخند کوچکی زد و دوباره به رو به رویش خیره شد.
پسر که موهای سیاه نسبتا بلندی داشت اخم کوچکی کرد و گفت :
_به چی میخندی
تاکه پوزخندی زد و با امیزه ای از تمسخر لب زد
_به عنوان کسی که تازه از زندان ازاد شدی . اولین کاری که میکنی رنگ کردن موهاته ؟
پسر با لبخند عصبی جواب داد
_حداقل از تو سر و وضعم بهتره ...مخصوصا با اون کله زردت که شبیه قناریت کرده
تاکه پوزخندی زد و بعد از چند ثانیه سکوت نیم نگاهی به پسر کرد و با پوزخندی لب زد
_ چته...چرا دپرسی......انگار کشتیات غرق شدن
پسر لبخند کوچکی زد و جواب داد
_تو هم اگر کسی رو نداشته باشی همین میشی خب
تاکه پوزخندی زد و با لبخند حرصی گفت:
_ هه.....این که چیزی نیست.....علاوه بر این که تو این شهر تازه واردم و هیچکی را نمیشناسم....تو همین اولین روزی که اومدم اینجا....دختری که باهاش لاس میزدم پسر از آب در اومد.....و تازه نزدیک بود تصادف کنم و بعدش هم مجبور شدم یک صحنه ی عاشقانه را نگاه کنم
پسر پوزخندی زد و جواب داد
_اوه....این که چیزی نیست.....عامل تمام بدبختی هام یه شخصه
تاکه با اخم ریزی و لبخند حرصی گفت:
_اوه.....این که چیزی نیست....من باید برادرم که تا حالا ندیدمش رو پیدا کنم....و به غیر از اسم خالی بدون فامیل و یه عکس از تو قنداق بودنش ندارم....باید امید وار باشم....شاید هنوزم یه بچه پوشکی دماغو باشه که بتونم پیداش کنم
پسر پوزخندی زد و گفت
_همم....تو کار غیر ممکنت موفق باشی...ولی این برای من چیزی نیست....تمام دوستام میخوان نفلم کنن
تاکه با نیشخندی جواب داد
_ عه تو دوست داشتی؟.....من هیچ وقت نداشتم......فقط خودم و بابام بودیم....و مطمئن باش کار راحتی نبود
پسر پوزخندی زد و گفت:
_ عه تو بابات کنارت بود؟....همم چه جالب....بابای من بلای آسمانی بود.....عامل نصف بدبختیام
تاکه با لبخند کوچکی لب زد
_ حداقل تو میدونی عامل بدبختیات کیه
مدتی گذشت ولی ان دو اینقدر که به رخ کشیدن بدبختی هایشان ادامه دادند که حساب زمان از دستشون در رفت و مشتری های زیادی امدند و رفتند ولی ان دو همچنان به کوبیدن بدبختی هایشان به سر همدیگه ادامه دادند تا جایی که بحث به جایی رسید که ...
#کازوتورا
#تاکه_میچی
#توکیو_ریونجرز
پارت ۲
*ویو تاکمیتیچی(همون پسر توی تاکسیه فقط دقت داشته باشد ایشون تاکه میتیچی هست نه تاکه میچی)*
بعد از رسیدن به خونه ای که موقتا اجاره کرده بودم و چیدن وسایل از خونه بیرون زدم از اونجایی که صبح اولین روز مدرسمه پس تصمیم گرفتم موهامو درست کنم.
همون طور که توی شهر قدم میزدم اولین آرایشگاهی که پیدا کردم واردش شدم و روی یکی از صندلی های انتظار نشستم
*راوی*
زیر چشمی به پسری که کنارش بود و لباس هایی که مشخصا برای زندان بود را پوشیده بود نگاه کرد و نیشخند کوچکی زد و دوباره به رو به رویش خیره شد.
پسر که موهای سیاه نسبتا بلندی داشت اخم کوچکی کرد و گفت :
_به چی میخندی
تاکه پوزخندی زد و با امیزه ای از تمسخر لب زد
_به عنوان کسی که تازه از زندان ازاد شدی . اولین کاری که میکنی رنگ کردن موهاته ؟
پسر با لبخند عصبی جواب داد
_حداقل از تو سر و وضعم بهتره ...مخصوصا با اون کله زردت که شبیه قناریت کرده
تاکه پوزخندی زد و بعد از چند ثانیه سکوت نیم نگاهی به پسر کرد و با پوزخندی لب زد
_ چته...چرا دپرسی......انگار کشتیات غرق شدن
پسر لبخند کوچکی زد و جواب داد
_تو هم اگر کسی رو نداشته باشی همین میشی خب
تاکه پوزخندی زد و با لبخند حرصی گفت:
_ هه.....این که چیزی نیست.....علاوه بر این که تو این شهر تازه واردم و هیچکی را نمیشناسم....تو همین اولین روزی که اومدم اینجا....دختری که باهاش لاس میزدم پسر از آب در اومد.....و تازه نزدیک بود تصادف کنم و بعدش هم مجبور شدم یک صحنه ی عاشقانه را نگاه کنم
پسر پوزخندی زد و جواب داد
_اوه....این که چیزی نیست.....عامل تمام بدبختی هام یه شخصه
تاکه با اخم ریزی و لبخند حرصی گفت:
_اوه.....این که چیزی نیست....من باید برادرم که تا حالا ندیدمش رو پیدا کنم....و به غیر از اسم خالی بدون فامیل و یه عکس از تو قنداق بودنش ندارم....باید امید وار باشم....شاید هنوزم یه بچه پوشکی دماغو باشه که بتونم پیداش کنم
پسر پوزخندی زد و گفت
_همم....تو کار غیر ممکنت موفق باشی...ولی این برای من چیزی نیست....تمام دوستام میخوان نفلم کنن
تاکه با نیشخندی جواب داد
_ عه تو دوست داشتی؟.....من هیچ وقت نداشتم......فقط خودم و بابام بودیم....و مطمئن باش کار راحتی نبود
پسر پوزخندی زد و گفت:
_ عه تو بابات کنارت بود؟....همم چه جالب....بابای من بلای آسمانی بود.....عامل نصف بدبختیام
تاکه با لبخند کوچکی لب زد
_ حداقل تو میدونی عامل بدبختیات کیه
مدتی گذشت ولی ان دو اینقدر که به رخ کشیدن بدبختی هایشان ادامه دادند که حساب زمان از دستشون در رفت و مشتری های زیادی امدند و رفتند ولی ان دو همچنان به کوبیدن بدبختی هایشان به سر همدیگه ادامه دادند تا جایی که بحث به جایی رسید که ...
#کازوتورا
#تاکه_میچی
#توکیو_ریونجرز
۳.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.