𝓟𝓪𝓻𝓽 39 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 39 🥺🤍🖇️
ا/ت : گفتش
جانگکوک : خب پس چرا حرفاشو جدی میگیری
ا/ت : آخه
جانگکوک : آخه نداره دیگه بیا بریم داخل
سرمو به معنی باشه تکون دادم
رفتیم داخل دکتر اومد سمتمون
دکتر : تبریک میگم کوچولوتون دیگه خودش میتونه نفس بکشه خیلی دنبالتون گشتم ولی پیداتون نکردم
جانگکوک : یعنی الان میتونید از اونجا بیاریدش بیرون؟
دکتر : بله
ا/ت : کجاس؟
دکتر : بردنش اتاقتون
ا/ت : خیلی ممنونم
رفتم سمت اتاق درو باز کردم اونجا بود رفتم سمتش از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم بغلش کردم بلاخره تونستم بغلش کنم کلی بوش کردم گزاشتمش رو تخت و کنارش نشستم
ا/ت : سلام کوچولو
بهم نگاه میکرد
ا/ت : میدونستم خوب میشی خیلی خوشحالم کردی
دست کوچولوشو گرفتم و بوسیدم سرشو نوازش کردم
ا/ت : خیلی دوست دارم دیگه هیچ وقت تنهام نزار باشه؟ منم قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم
لپشو بوس کردم به پشتم نگاه کردم وایساده بود و با لبخند نگاه میکرد
ا/ت : نمیخوای بیای ببینیش؟
اومد جلو بلند شدم جای من نشست
جانگکوک : خیلی مارو ترسوندی دیگه حق نداری این کارو کنی اگرنه... خودم میخورمت کوچولو
بهش خندیدم خودشم خندید سرشو بو کرد
جانگکوک : خیلی بوی خوبی میدی کوچولو این باعث میشه همش بغلم کنم و نتونم ازت جدا بشم دیگه میل خودته منم همش میچسبم بهت و ازت جدا نمیشما گفته باشم
بوسش کرد
جانگکوک : خیلی دوست دارم
در باز شد نگاه کردیم مرت بود
مرت : وای این کوچولو رو نگا
اومد سمتش و بغلش کرد
مرت : چقدر تو خوشگلی
جانگکوک : اون بچه رو بده به من
ا/ت : جانگکوک اشکال نداره
دیگه چیزی نگفت
مرت : کوچولو
بوسش میکرد به جانگکوک نگاه کردم داشت با حرص بهش نگاه میکرد
*فلش بک به 3 روز بعد*
ا/ت ویو
فردای اون روز از بیمارستان رفتیم و اومدیم خونه همه چی خیلی خوب بود تا اینکه دیشب اومد خونه
*فلش بک به دیشب*
ا/ت ویو
نشسته بودم رو تخت فیلیپ خواب بود منتظرش بودم از در اتاق اومد تو بلند شدم
ا/ت : خوش اومدی
ساعت 12 بود
جوابمو نداد
ا/ت : چیزی شده؟
جانگکوک : نه
ا/ت : مطمعنی؟
جانگکوک : گفتم اتفاقی نیوفتاده ( با داد )
ا/ت : ..ب باشه
لباساشو عوض کرد و رو تخت یه گوشه خوابید و پشتشو به من کرد رفتم بغلش رو تخت نشستم
ا/ت : جانگکوک
جوابمو نداد
ا/ت : نمیخوای بهم چیزی بگی ؟
جانگکوک : میخوام بخوابم اگه بزاری
ناراحت شدم
ا/ت :..باشه....شبت بخیر
کنارش به پشت خوابیدم نفهمیدم کی خوابم برد
*پایان فلش بک*
از اون شب به بعد باهام خیلی سرد شده دلیلشم نمیگه هیچی نمیگه پایین تو آشپزخونه داشتم شیرخشک فیلیپو درست میکردم که آجوما اومد کنارم وایساد
آجوما : ا/ت دخترم بیا بشین یکم حرف باهات دارم
ا/ت : البته
رفتم نشستم رو صندلی اونم روبروم نشست
آجوما : دخترم ازت یه چیزی میخوام
خیره بهش نگاه کردم
آجوما : حلالم کن خب؟
ا/ت : آجوما این چه حرفیه
آجوما : دخترم لطفا حلالم کن آدم از فردای خودش خبر نداره منو ببخش
ا/ت : آجوما
آجوما : فقط بگو که حلالم میکنی
چرا این حرفارو میزد
ا/ت : ......
آجوما : بگو ا/ت
ا/ت : حلالت باشه آجوما
بهم لبخند زد
آجوما : قول بده هر چی که شد مواظب خودت باشی و کار نکنی
پاشد و رفت صداش زدم
ا/ت : آجوما... آجوما برای چی اینارو میگفتی؟
اما گوش نداد و به راهش ادامه داد
نمیدونم چیشده این چند روزه اتفاقای عجیبی داره میوفته شیشه رو برداشتم و رفتم اتاق فیلیپ درو باز کردم رفتم سمت تختش اما تو تختش نبود
ا/ت : فیلیپ
ا/ت : گفتش
جانگکوک : خب پس چرا حرفاشو جدی میگیری
ا/ت : آخه
جانگکوک : آخه نداره دیگه بیا بریم داخل
سرمو به معنی باشه تکون دادم
رفتیم داخل دکتر اومد سمتمون
دکتر : تبریک میگم کوچولوتون دیگه خودش میتونه نفس بکشه خیلی دنبالتون گشتم ولی پیداتون نکردم
جانگکوک : یعنی الان میتونید از اونجا بیاریدش بیرون؟
دکتر : بله
ا/ت : کجاس؟
دکتر : بردنش اتاقتون
ا/ت : خیلی ممنونم
رفتم سمت اتاق درو باز کردم اونجا بود رفتم سمتش از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم بغلش کردم بلاخره تونستم بغلش کنم کلی بوش کردم گزاشتمش رو تخت و کنارش نشستم
ا/ت : سلام کوچولو
بهم نگاه میکرد
ا/ت : میدونستم خوب میشی خیلی خوشحالم کردی
دست کوچولوشو گرفتم و بوسیدم سرشو نوازش کردم
ا/ت : خیلی دوست دارم دیگه هیچ وقت تنهام نزار باشه؟ منم قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم
لپشو بوس کردم به پشتم نگاه کردم وایساده بود و با لبخند نگاه میکرد
ا/ت : نمیخوای بیای ببینیش؟
اومد جلو بلند شدم جای من نشست
جانگکوک : خیلی مارو ترسوندی دیگه حق نداری این کارو کنی اگرنه... خودم میخورمت کوچولو
بهش خندیدم خودشم خندید سرشو بو کرد
جانگکوک : خیلی بوی خوبی میدی کوچولو این باعث میشه همش بغلم کنم و نتونم ازت جدا بشم دیگه میل خودته منم همش میچسبم بهت و ازت جدا نمیشما گفته باشم
بوسش کرد
جانگکوک : خیلی دوست دارم
در باز شد نگاه کردیم مرت بود
مرت : وای این کوچولو رو نگا
اومد سمتش و بغلش کرد
مرت : چقدر تو خوشگلی
جانگکوک : اون بچه رو بده به من
ا/ت : جانگکوک اشکال نداره
دیگه چیزی نگفت
مرت : کوچولو
بوسش میکرد به جانگکوک نگاه کردم داشت با حرص بهش نگاه میکرد
*فلش بک به 3 روز بعد*
ا/ت ویو
فردای اون روز از بیمارستان رفتیم و اومدیم خونه همه چی خیلی خوب بود تا اینکه دیشب اومد خونه
*فلش بک به دیشب*
ا/ت ویو
نشسته بودم رو تخت فیلیپ خواب بود منتظرش بودم از در اتاق اومد تو بلند شدم
ا/ت : خوش اومدی
ساعت 12 بود
جوابمو نداد
ا/ت : چیزی شده؟
جانگکوک : نه
ا/ت : مطمعنی؟
جانگکوک : گفتم اتفاقی نیوفتاده ( با داد )
ا/ت : ..ب باشه
لباساشو عوض کرد و رو تخت یه گوشه خوابید و پشتشو به من کرد رفتم بغلش رو تخت نشستم
ا/ت : جانگکوک
جوابمو نداد
ا/ت : نمیخوای بهم چیزی بگی ؟
جانگکوک : میخوام بخوابم اگه بزاری
ناراحت شدم
ا/ت :..باشه....شبت بخیر
کنارش به پشت خوابیدم نفهمیدم کی خوابم برد
*پایان فلش بک*
از اون شب به بعد باهام خیلی سرد شده دلیلشم نمیگه هیچی نمیگه پایین تو آشپزخونه داشتم شیرخشک فیلیپو درست میکردم که آجوما اومد کنارم وایساد
آجوما : ا/ت دخترم بیا بشین یکم حرف باهات دارم
ا/ت : البته
رفتم نشستم رو صندلی اونم روبروم نشست
آجوما : دخترم ازت یه چیزی میخوام
خیره بهش نگاه کردم
آجوما : حلالم کن خب؟
ا/ت : آجوما این چه حرفیه
آجوما : دخترم لطفا حلالم کن آدم از فردای خودش خبر نداره منو ببخش
ا/ت : آجوما
آجوما : فقط بگو که حلالم میکنی
چرا این حرفارو میزد
ا/ت : ......
آجوما : بگو ا/ت
ا/ت : حلالت باشه آجوما
بهم لبخند زد
آجوما : قول بده هر چی که شد مواظب خودت باشی و کار نکنی
پاشد و رفت صداش زدم
ا/ت : آجوما... آجوما برای چی اینارو میگفتی؟
اما گوش نداد و به راهش ادامه داد
نمیدونم چیشده این چند روزه اتفاقای عجیبی داره میوفته شیشه رو برداشتم و رفتم اتاق فیلیپ درو باز کردم رفتم سمت تختش اما تو تختش نبود
ا/ت : فیلیپ
۳۶۳.۹k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.