پارت
پارت1
اسم سوریا هست و ۱۶ سالمه یه روز تصادف میکنم و الان یه دختر 5 ساله مو های سفید و چشم های آبی به اسم رینا تامایو هستم و دوره قدیم ژاپنه این دختر نقش زیادی نداشت و چون ضعیف بود زود مریض میشد تا وقتی که پدر و مادرش فوت میشن و مجبور میشه با برادر بی احساسش که 8 سالش بود مو های سفید و چشم های بنفش و اسمش ریو تامایو زندگی کنه این دختر سو تغذیه میگیره و تو سن 10 سالگی فوت میشه این من رو اذیت میکنه که اون پسره بی احساس حتی ککش هم نگذید نمیدونم شاید چون نقش منفی داستان بوده در اتاق زده شد و یه خدمتکار وارد اتاق شد و گفت مراسم دفن پدر و مادرتون تا نیم ساعت دیگه شروع میشه و گفت کمکتون میکنم که لباستون رو بپوشید لباس ها رو تنم کردم به آینه نگاه کردم و با خودم گفتم چقدر این دختر لاغره و دست خدمت کار رو گرفتم و با هم به کلیسا رفتیم تا مراسم اجراشه من دور از ریو ایستاده بودم و نگاه میکردم اون تو این سن دوک بزرگ شد که ما یعنی اینا دست راست امپراطور هستن و همینطور ارشد همه
مارکیز ها و دوک های دیگه در گوش خدمتکار گفتم میشه برم پیش برادرم که خدمتکار گفت فعلا نه بانو شما باید صبر کنید تا وقتی که به قبرستان برویم یه هوفی کشیدم یهو دیدم ریو به من نگاه میکنه تا من دیدمش صورتش رو برگردوند یک ساعت تمام تو کلیسا بودیم من خیلی خسته بودم یکم هم غرسنه یواش اسم خدمتکارم رو صدا کردم اینجوری هیمیوا سان که گفت بله بانو گفتم هیمیوا سان من حالم خوب نیست که گفت چیشده گفتم حالت تحووء و سردرد دارم که گفت بهتره برگردید به اتاق تون گفتم ولی من میخوام برادر رو ببینم گفت سلامتی تون مهم تره که گفتم من چیزیم نمیشه فقط میشه یکم بهم آب بدی گفت صبر کنید
هیمیوا: حال بانو خوب نبود ازم آب خوست رفتم پیش یه کشیش که تو لیوان آب بانو جادو شفا بخش بریزه تا فعلا حالشون بهتر بشه
رینا: خدمتکار رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و لیوان آب رو داد دستم این بدن انقدر ضعیفه هست که حتی انگشت بهش بزنی کبود میشه باید کاری کنم که قوی بشم و ضعیف نباشم این تنها راه برای زنده موندن منه آب رو خوردم حس کردم حالم بهتر شده انگار توش جادوی شفا بخش ریختن
(نویسنده: چون واقعا ریختن○_○)
بعد تمام شدن مراسم کلیسا همه رفته بودن قبرستان من برادرم رو دیدم و رفتم سمتش داشت با مشاور صحبت میکرد دستش رو گرفتم و سلام کردم اون حتی نگام هم نکرد یهو دیدم هوا داره بارون میاد......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
اسم سوریا هست و ۱۶ سالمه یه روز تصادف میکنم و الان یه دختر 5 ساله مو های سفید و چشم های آبی به اسم رینا تامایو هستم و دوره قدیم ژاپنه این دختر نقش زیادی نداشت و چون ضعیف بود زود مریض میشد تا وقتی که پدر و مادرش فوت میشن و مجبور میشه با برادر بی احساسش که 8 سالش بود مو های سفید و چشم های بنفش و اسمش ریو تامایو زندگی کنه این دختر سو تغذیه میگیره و تو سن 10 سالگی فوت میشه این من رو اذیت میکنه که اون پسره بی احساس حتی ککش هم نگذید نمیدونم شاید چون نقش منفی داستان بوده در اتاق زده شد و یه خدمتکار وارد اتاق شد و گفت مراسم دفن پدر و مادرتون تا نیم ساعت دیگه شروع میشه و گفت کمکتون میکنم که لباستون رو بپوشید لباس ها رو تنم کردم به آینه نگاه کردم و با خودم گفتم چقدر این دختر لاغره و دست خدمت کار رو گرفتم و با هم به کلیسا رفتیم تا مراسم اجراشه من دور از ریو ایستاده بودم و نگاه میکردم اون تو این سن دوک بزرگ شد که ما یعنی اینا دست راست امپراطور هستن و همینطور ارشد همه
مارکیز ها و دوک های دیگه در گوش خدمتکار گفتم میشه برم پیش برادرم که خدمتکار گفت فعلا نه بانو شما باید صبر کنید تا وقتی که به قبرستان برویم یه هوفی کشیدم یهو دیدم ریو به من نگاه میکنه تا من دیدمش صورتش رو برگردوند یک ساعت تمام تو کلیسا بودیم من خیلی خسته بودم یکم هم غرسنه یواش اسم خدمتکارم رو صدا کردم اینجوری هیمیوا سان که گفت بله بانو گفتم هیمیوا سان من حالم خوب نیست که گفت چیشده گفتم حالت تحووء و سردرد دارم که گفت بهتره برگردید به اتاق تون گفتم ولی من میخوام برادر رو ببینم گفت سلامتی تون مهم تره که گفتم من چیزیم نمیشه فقط میشه یکم بهم آب بدی گفت صبر کنید
هیمیوا: حال بانو خوب نبود ازم آب خوست رفتم پیش یه کشیش که تو لیوان آب بانو جادو شفا بخش بریزه تا فعلا حالشون بهتر بشه
رینا: خدمتکار رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و لیوان آب رو داد دستم این بدن انقدر ضعیفه هست که حتی انگشت بهش بزنی کبود میشه باید کاری کنم که قوی بشم و ضعیف نباشم این تنها راه برای زنده موندن منه آب رو خوردم حس کردم حالم بهتر شده انگار توش جادوی شفا بخش ریختن
(نویسنده: چون واقعا ریختن○_○)
بعد تمام شدن مراسم کلیسا همه رفته بودن قبرستان من برادرم رو دیدم و رفتم سمتش داشت با مشاور صحبت میکرد دستش رو گرفتم و سلام کردم اون حتی نگام هم نکرد یهو دیدم هوا داره بارون میاد......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
- ۳.۲k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط