پارت
پارت3
فردا
سوار کالسکه شدم و رفتم به محلی که اون دختر بچه اونجا بود که دختر بچه رو دیدم و رفتم سمتش و گفتم سلام دختر کوچولو که به من نگاه کرد و سلام کرد که گفتم دوست داری دختر من بشی چیزی نگفت با خودم گفتم نکنه قبول نکنه
دختر بچه: اون آقاهه دوباره اومد و گفت دوست داری دختر من بشی چیزی نگفتم که یه تصویری اومد جلو چشمام که من دست آقاهه رو گرفتم و لباس پرنسسی پوشیدم و خوشحالم که گفتم چه جوری که گفت اول باید بریم کلیسا بعد برات اسم انتخاب کنم که گفتم یعنی میشه منم اسم داشته باشم که گفت بله و دستش رو سمتم دراز کرد و دستش رو گرفتم رفتیم سوار کالسکه شدیم و رفتیم به بزرگ ترین عمارت چی اینجا قصر امپراطوره این مرد کیه وقتی رسیدیم یه پسر با مو های سبز و چشم های آبی پر رنگ بود جلو در ایستاده بود چند مرد که لباس خدمتکار پوشیده بود تعظیم کردن و گفتن درود بر امپراطور چی این مرد امپراطورههههههه رفتیم به اتاقی بزرگ چند خدمتکار زن داخل اتاق بودن که امپراطور گفت این دختر رو ببرید حمام و لباس زیبا تنش کنید
بعد از حمام کردن و لباس پرنسسی پوشیدن یه خدمتکار مو هام رو شونه کرد و مو هام رو خرگوشی با روبان های صورتی بست خدمتکار ها با دیدن من چشماشون برق میزد و آرام میگفتن چقد کیویته>_< که توی آینه خودم رو دیدم که یه خدمتکار در زد و گفت بانو به اتاق غذا خوری برود و با امپراطور شام بخورد با یکی از خدمتکار ها به سمت اتاق غذا خوری رفتم امپراطور و اون پسر مو سبزه نشسته بود.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
فردا
سوار کالسکه شدم و رفتم به محلی که اون دختر بچه اونجا بود که دختر بچه رو دیدم و رفتم سمتش و گفتم سلام دختر کوچولو که به من نگاه کرد و سلام کرد که گفتم دوست داری دختر من بشی چیزی نگفت با خودم گفتم نکنه قبول نکنه
دختر بچه: اون آقاهه دوباره اومد و گفت دوست داری دختر من بشی چیزی نگفتم که یه تصویری اومد جلو چشمام که من دست آقاهه رو گرفتم و لباس پرنسسی پوشیدم و خوشحالم که گفتم چه جوری که گفت اول باید بریم کلیسا بعد برات اسم انتخاب کنم که گفتم یعنی میشه منم اسم داشته باشم که گفت بله و دستش رو سمتم دراز کرد و دستش رو گرفتم رفتیم سوار کالسکه شدیم و رفتیم به بزرگ ترین عمارت چی اینجا قصر امپراطوره این مرد کیه وقتی رسیدیم یه پسر با مو های سبز و چشم های آبی پر رنگ بود جلو در ایستاده بود چند مرد که لباس خدمتکار پوشیده بود تعظیم کردن و گفتن درود بر امپراطور چی این مرد امپراطورههههههه رفتیم به اتاقی بزرگ چند خدمتکار زن داخل اتاق بودن که امپراطور گفت این دختر رو ببرید حمام و لباس زیبا تنش کنید
بعد از حمام کردن و لباس پرنسسی پوشیدن یه خدمتکار مو هام رو شونه کرد و مو هام رو خرگوشی با روبان های صورتی بست خدمتکار ها با دیدن من چشماشون برق میزد و آرام میگفتن چقد کیویته>_< که توی آینه خودم رو دیدم که یه خدمتکار در زد و گفت بانو به اتاق غذا خوری برود و با امپراطور شام بخورد با یکی از خدمتکار ها به سمت اتاق غذا خوری رفتم امپراطور و اون پسر مو سبزه نشسته بود.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
- ۲.۲k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط