p28

ات:چته...(با چشمای کشیده و خمارش نگا کوک میکرد)
کوک:با اون چشما منو اینجور نگاه نکن وگرنه شب اجازه راحت بودن بهت نمیدم...!
ات:...(بلند شد ..... رفت نشست رو پا کوک..)
کوک:....(کوک همینجور که ولو بود اته نشست روش تعجب کرد ولی به رو خودش نیورد)
ات:(دستاش رو دور گردن کوک حلقه کرد و گفت...)
(فاصله رو کامل کرد و بهش گفت...)
ات:میخوام امشب باهات خوشبگذرونم....(وقتی حرفش تموم شد ...لباشو گذاشت روی لبای کوک و بوسه شیرین زندگیشون رو شروع کردن....)
....................................................................................................................................................................................
پنج سال بعد
ات:هی کوک تو از این کوچولو خیلی بیشتر ریختو پاش میکنیی...اینووووو جمم کننننن(داد)
کوک: لینا بدو فرار کنیم ..مامانت نزدیکه از وسط دونصفمون کنه..(اروم و یواش اونو لینا فرار کردن.....
و ات بهشون میخندید و پیش خودش میگفت...
بهترین لحظه ..بدترین لحظه ...همشون خاطره میشن ...
پس نگران این نباش که چطور این مسیر دراز و باریک رو بگذرونی ...فقط یک عشق داشته باش تا جهنم این مسیر ... بهشت تو بشه....:)

پایان....
دیدگاه ها (۱۲)

پروفایل تغییر کرد ...گممون نکنیننن یه فیک بینظیر تو راههه......

دوستان این فیک رو ادامه نمیدم ولی معرفی همون معرفی میراثه ک...

p27

p26

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

the other side of the world

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟏ات دیگه طاقت نیاورد. صداش لر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط