ما برای عشق زاده نشده ایم.
ما برای عشق زاده نشدهایم.
ما دانههای کوچک رنجیم ، کاشتهشده در خاک خشک برهوت... ما جوانه نزدیم، فرو رفتیم، که دنیا دنیای خشم و جنون و نزاع و آوارگی بود، دنیایی که مهربانی گناهی نابخشودنی شد.
مرا ببخش عزیز ساکن کلمات ، ببخش اگر از بوسه پلی به بهار نساختم ، سرگرم جنون پاییز بودم که از دروغ من آغاز میشد و به اشکهای تو میرسید.
از گلولهی حرفهای تلخ من آغاز میشد و به خون زخمهای سکوت تو میرسید.
از فقر من آغاز میشد و به رنج نومیدی تو میرسید.
از من جنون سرایت کرد به تو، چنان که رنگ سیاه به کاغذ سپید تجاوز میکند...
اگر آوازی برایت نداشتم، نه که آواز را از یاد برده باشم، صدایم وقف شد به حمد و ثنای ارباب برای لقمهای نان
به حمد و ثنای ارباب برای تنپوشی در سیاهزمستانها
به حمد و ثنای ارباب برای تازیانهای کمتر به پوست آفتابسوختهی کمرم.
رعیت آوازی جز عجز ندارد عزیزدل ، وگرنه که نام تو خواندنی است...
چرا حالا به تماشای من آمدهای که غرق رفتنم؟ که سخت ترک شدهام؟ که سخت ترک کردهام چهار حرف عزیز محبت را.
به تماشای ساکنان خرابههای جنون آمدهای، و این درد مرا خواهد کشت که پیشکشی جز ملال ندارم برایت...
حالا کنار پنجره ساکت نشستهام به نظارهی مردم خوشبخت کوچه، و این سختترین شکل انقراض است که برگزیدهام.
در کوچه مردی زنی را میبوسد، و من تمام میشوم ، بی آن که یاد گرفته باشم اگر کسی را در کوچه ببوسی ، درست و حسابی ببوسی ، رنج آدم عبوس کنار پنجره را تسکین خواهی داد...
بی لنگر ماندهام، و میدانم وقت عزیمت است. باد، باد موافق، کشتی اندوهم را به جزیرهی دور خواهد برد، و من به ساحلی نگاه میکنم که کسی به بدرقهام دستمال سپید تکان نمیدهد، تا ناپدید شوم...
ما دانههای کوچک رنجیم ، کاشتهشده در خاک خشک برهوت... ما جوانه نزدیم، فرو رفتیم، که دنیا دنیای خشم و جنون و نزاع و آوارگی بود، دنیایی که مهربانی گناهی نابخشودنی شد.
مرا ببخش عزیز ساکن کلمات ، ببخش اگر از بوسه پلی به بهار نساختم ، سرگرم جنون پاییز بودم که از دروغ من آغاز میشد و به اشکهای تو میرسید.
از گلولهی حرفهای تلخ من آغاز میشد و به خون زخمهای سکوت تو میرسید.
از فقر من آغاز میشد و به رنج نومیدی تو میرسید.
از من جنون سرایت کرد به تو، چنان که رنگ سیاه به کاغذ سپید تجاوز میکند...
اگر آوازی برایت نداشتم، نه که آواز را از یاد برده باشم، صدایم وقف شد به حمد و ثنای ارباب برای لقمهای نان
به حمد و ثنای ارباب برای تنپوشی در سیاهزمستانها
به حمد و ثنای ارباب برای تازیانهای کمتر به پوست آفتابسوختهی کمرم.
رعیت آوازی جز عجز ندارد عزیزدل ، وگرنه که نام تو خواندنی است...
چرا حالا به تماشای من آمدهای که غرق رفتنم؟ که سخت ترک شدهام؟ که سخت ترک کردهام چهار حرف عزیز محبت را.
به تماشای ساکنان خرابههای جنون آمدهای، و این درد مرا خواهد کشت که پیشکشی جز ملال ندارم برایت...
حالا کنار پنجره ساکت نشستهام به نظارهی مردم خوشبخت کوچه، و این سختترین شکل انقراض است که برگزیدهام.
در کوچه مردی زنی را میبوسد، و من تمام میشوم ، بی آن که یاد گرفته باشم اگر کسی را در کوچه ببوسی ، درست و حسابی ببوسی ، رنج آدم عبوس کنار پنجره را تسکین خواهی داد...
بی لنگر ماندهام، و میدانم وقت عزیمت است. باد، باد موافق، کشتی اندوهم را به جزیرهی دور خواهد برد، و من به ساحلی نگاه میکنم که کسی به بدرقهام دستمال سپید تکان نمیدهد، تا ناپدید شوم...
۱۹.۳k
۱۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.