پارت⁴⁴
پارت⁴⁴
...............
؛؛ نخیر اون اذیتم میکنه منم مجبور میشم وارد عمل بشم
_ مجبوری بزنی دماغمو بشکنی؟
؛؛ میتونم از دندونامم استفاده کنم اگه به این راضی نیستی
نامجون " نه به چند دقیقه پیش که تو بغل هم بودین نه به الان که عین تام و جری به هم میپرین
_ و قطعا من اون موش مظلومم
؛؛ چیییی؟؟ تو و مظلومیت؟ اصلا به هم نمیایین !
_ نه پس تو با اون کله مثل سنگت مظلومی !
؛؛ به کله من توهین نکن
_ بکنم چی میشه؟
؛؛ گازت میگیرم !
_ دندونم اضافه شد؟
جین " بسههههه ...... دیوونه شدم از دست شما ساکت شید
_ اما ...
جین " اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همین کنترولو میکنم تو حلقت !!
جین که داد زد ماهم ساکت شدیم به تهیونگ نگاه کردم به زور جلویه خندشو گرفته بود چشمامو نازک کردم و جدی شدم گفتم ؛؛ خودتو اذیت نکن میخوای بخندی ...
نزاشت حرفمو تموم کنم بلند شروع کرد به خندیدن یه جوری میخندید که منم خندم گرف اخر سرم منم شروع کردم به خندیدن بقیه هم مارو نگاه میکردن
تهیونگ " خدایی .... وای خیلی خنده دارید شمادوتا
_ من کجام خنده داره
؛؛ همه جات
جین " به نکته ظریفی اشاره کردی یونا
_ یاا جین توهم
نامجون " خدایا من چیکار کردم گیر اینا افتادم ..... پاشین اماده شین بریم
من که لباسی همراه خودم نداشتم پس همونجوری نشستم تا پسرا بیان داشتم فک میکردم اونجا قراره چی بگم چی میپزسن اصن !
تهیونگ " یونااا بیا
؛؛ بلهه اومدم
بلند شدم رفتم تو اتاق تهیونگ وقتی وارد اتاقش شدم چند تا لباس مشکی رو تخت انداخته بود سوالی نگاش کردم که گفت
تهیونگ " بیا اینجا ببین کدومو میپوشی من حدقل لباسی که اندازت میشد رو اوردم
به لباسا نگاه میکردم یهو در باز شد و کوک اوند داخل
_ چیکار میکردین؟
؛؛ تهیونگ چند دست لباسشو که اندازم بود اورد تا بپوشم
یکم اخم کرد و گفت
_ تهیونگ میتونستی به من بگی ... من لباس اوردم تو ماشینه
تهیونگ " عه خوب حالا ولش کن این لباسا نو هستن میتونه بپوشه
_ نه واسا الان میرم میارم
بدون حرفی گذاشت رفت ... هنگ کرده بودم چرا به لباس گیر میده؟
هوففف مغزم هنگ کرددد ...... بالاخره لباسارو اورد و داد دستم بعد هردو بیرون رفتن و من لباسم رو پوشیدم برام بزرگ بود بعد خودمو تو ایینه برانداز کردم از اتاق خارج کردم و رفتم تو حیاط سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
کوک و نامجون جلو نشسته بودن و منو یونگی عقب توراه مدام میپرسیدم کی میپرسیم
؛؛ هنوز نرسیدیم؟
_ وای نهه ول کن دیگه این بار بیست و دومه که میپرسی
؛؛ خوب چیکار کنم استرس دارم
تکیه دادم به صندلی و بیرونو نگاه کردم ترسم لحظه به لحظه بیشتر میشد قلبم تند میزد چشمامو بستم و سرمو رو شونه یونگی گذاشتم ....... پشت یه عالمه درخت وایسادن پیاده شدم هوا سرد بود باد سوزنلکی میوزید همه جاهم تاریک
تهیونگ" خوب گوش کن یونا اصلا لو نمیدی که با ما اومدی یا ما از این موضوعات خبر داریم بدون گریه یا داد و بیدادی میری اروم باهاشون حرف میزنی
...............
؛؛ نخیر اون اذیتم میکنه منم مجبور میشم وارد عمل بشم
_ مجبوری بزنی دماغمو بشکنی؟
؛؛ میتونم از دندونامم استفاده کنم اگه به این راضی نیستی
نامجون " نه به چند دقیقه پیش که تو بغل هم بودین نه به الان که عین تام و جری به هم میپرین
_ و قطعا من اون موش مظلومم
؛؛ چیییی؟؟ تو و مظلومیت؟ اصلا به هم نمیایین !
_ نه پس تو با اون کله مثل سنگت مظلومی !
؛؛ به کله من توهین نکن
_ بکنم چی میشه؟
؛؛ گازت میگیرم !
_ دندونم اضافه شد؟
جین " بسههههه ...... دیوونه شدم از دست شما ساکت شید
_ اما ...
جین " اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همین کنترولو میکنم تو حلقت !!
جین که داد زد ماهم ساکت شدیم به تهیونگ نگاه کردم به زور جلویه خندشو گرفته بود چشمامو نازک کردم و جدی شدم گفتم ؛؛ خودتو اذیت نکن میخوای بخندی ...
نزاشت حرفمو تموم کنم بلند شروع کرد به خندیدن یه جوری میخندید که منم خندم گرف اخر سرم منم شروع کردم به خندیدن بقیه هم مارو نگاه میکردن
تهیونگ " خدایی .... وای خیلی خنده دارید شمادوتا
_ من کجام خنده داره
؛؛ همه جات
جین " به نکته ظریفی اشاره کردی یونا
_ یاا جین توهم
نامجون " خدایا من چیکار کردم گیر اینا افتادم ..... پاشین اماده شین بریم
من که لباسی همراه خودم نداشتم پس همونجوری نشستم تا پسرا بیان داشتم فک میکردم اونجا قراره چی بگم چی میپزسن اصن !
تهیونگ " یونااا بیا
؛؛ بلهه اومدم
بلند شدم رفتم تو اتاق تهیونگ وقتی وارد اتاقش شدم چند تا لباس مشکی رو تخت انداخته بود سوالی نگاش کردم که گفت
تهیونگ " بیا اینجا ببین کدومو میپوشی من حدقل لباسی که اندازت میشد رو اوردم
به لباسا نگاه میکردم یهو در باز شد و کوک اوند داخل
_ چیکار میکردین؟
؛؛ تهیونگ چند دست لباسشو که اندازم بود اورد تا بپوشم
یکم اخم کرد و گفت
_ تهیونگ میتونستی به من بگی ... من لباس اوردم تو ماشینه
تهیونگ " عه خوب حالا ولش کن این لباسا نو هستن میتونه بپوشه
_ نه واسا الان میرم میارم
بدون حرفی گذاشت رفت ... هنگ کرده بودم چرا به لباس گیر میده؟
هوففف مغزم هنگ کرددد ...... بالاخره لباسارو اورد و داد دستم بعد هردو بیرون رفتن و من لباسم رو پوشیدم برام بزرگ بود بعد خودمو تو ایینه برانداز کردم از اتاق خارج کردم و رفتم تو حیاط سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
کوک و نامجون جلو نشسته بودن و منو یونگی عقب توراه مدام میپرسیدم کی میپرسیم
؛؛ هنوز نرسیدیم؟
_ وای نهه ول کن دیگه این بار بیست و دومه که میپرسی
؛؛ خوب چیکار کنم استرس دارم
تکیه دادم به صندلی و بیرونو نگاه کردم ترسم لحظه به لحظه بیشتر میشد قلبم تند میزد چشمامو بستم و سرمو رو شونه یونگی گذاشتم ....... پشت یه عالمه درخت وایسادن پیاده شدم هوا سرد بود باد سوزنلکی میوزید همه جاهم تاریک
تهیونگ" خوب گوش کن یونا اصلا لو نمیدی که با ما اومدی یا ما از این موضوعات خبر داریم بدون گریه یا داد و بیدادی میری اروم باهاشون حرف میزنی
۱۵.۵k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.