پارت⁴³
پارت⁴³
................
؛؛ اوووو این اسم داره
تهیونگ " باشه بس کنید برید سر میز کم کم غذا بخوریم
؛؛ هنوز ساعت ۷ هم نشده
تهیونگ " عب نداره زود بخوریم که استراحت کنیم واسه شب انرژی کافی داشته باشیم
تا گفت شب حالم گرفته شد برایه بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که اون شب اونجا بودم چند دقیقه بعد شام حاضر شد و همه به سمت میز رفتیم نشستیم سر میز و موقع غذا خوردن هی کوک قیافه میگرفت منم براش قیافه میگرفتم میز رو جم کردیم من رفتم تو اتاقم تا استراحت کنم رو تخت ولو شدم و به سقف زل زدم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد ..........
ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود میدویدم نفس نفس میزدم دیگه نایه دویدن نداشتم جنگل تاریک بود هنوز داشتن دنبالم میکردن اشکامو با استین لباسم پاک کردم و سرعتمو بیشتر کردم از بوته خارها بدون توجه ردمیشدم که باعث میشد خراش هایه بدی رو بدنم بیوفته قلبم از شدت خستگی درد گرفته بود و پاهام شل شدن خوردم زمین اما متوقف نشدم خودمو رو زمین میکشیدم صدایه پاهاشون هرلحظه نزدیک تر و نزدیک تر میشد اشکام جلویه دیدمو گرفته بودن صداش دقیقا از پشت سرم میومد که میگفت با زندگیت خدافظی کن و ماشه رو کشید
........ هامون لحظه از خواب پریدم و جیغ بلندی کشیدم
عرق کرده بودم و بدنم میلرزید جونگکوک دوطرف شونه هامو گرفت و تکونم داد نگاهمو دادم بهش بغلش کردم و شروع به گریه کردم به حدی ترسیده بودم که دست و پاهامو حس نمیکردم .... این کابوس کی قراره تموم بشه !
؛؛ جونگکوکا ... من میترسمم( همراه کلی عر زدن)
_ نترس چیزی نیست خواب دیدی من کنارتم
؛؛ تنهام نزار ... خواهش میکنم
_ تنهات نمیزارم نترس باشه؟ بیا اب بخور
با دستایه لرزونم اب رو از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم همش خواب بود اون اتفاقا همش یه خواب بود این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم .... اروم که شدم
ازش جدا شدم سرمو انداخته بودم پایین به انگشتام نگاه میکردم و باهاشون ور میرفتم
_ بهتری؟
؛؛ اوهوم
_ پاشو صورتتو یه اب بزن بیا پایین کم کم بریم
درجا سرمو بلند کردم و گفتم
؛؛ وقتشه؟
_ اره
بلند شدم صورتمو اب زدم و باهم رفتیم پایین پسرا ازم پرسیدن چرا جیغ کشیدم منم گفتم کابوس دیده بودم نشستیم و حرف میزدیم سعی داشتن استرس و ترسمو کمتر کنن نوک انگشتام یخ بود و مدادم باهاشون ور میرفتم که کوک دستمو گرفت کشید تو بغلش از این حرکت یهوییش تعجب کردم و یکم خجالت کشیدم همچنین پسراهم از این حرکت یهووییش جا خوردن ولی زیاد توجهی نکردن دستشو گذاشته بود پشت کمرم و منه بدبخت رو به خودش چسبونده بود والا منم مشکلی نداشتم خوشحالم بودم اتفاقا ..... هروقت پسری میخواست نزدیکم بشه سریع گارد میگرفتم ولی کوک فرق داره نمیدونم چرا نمیتونم مخالفت کنم باهاش اروم بهم گفت
_ دیدی هرکار دلم بخواد میکنم
یهو تمام حسو حالم پرید و اخمامو تو هم کردم گفتم
؛؛ نه مث اینکه اون کله ای که زدم تاثیر نداشته
_ اخ نگو دست که میزنم بهش احساس میکنم استخون ندارم
؛؛ یکی میزنم که فقط حس نکنی نیست
_ از من دور شو
نامجون " چتونه شماها
_ میخواد بزنه دماغمو بشکنه به اون بگو
................
؛؛ اوووو این اسم داره
تهیونگ " باشه بس کنید برید سر میز کم کم غذا بخوریم
؛؛ هنوز ساعت ۷ هم نشده
تهیونگ " عب نداره زود بخوریم که استراحت کنیم واسه شب انرژی کافی داشته باشیم
تا گفت شب حالم گرفته شد برایه بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که اون شب اونجا بودم چند دقیقه بعد شام حاضر شد و همه به سمت میز رفتیم نشستیم سر میز و موقع غذا خوردن هی کوک قیافه میگرفت منم براش قیافه میگرفتم میز رو جم کردیم من رفتم تو اتاقم تا استراحت کنم رو تخت ولو شدم و به سقف زل زدم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد ..........
ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود میدویدم نفس نفس میزدم دیگه نایه دویدن نداشتم جنگل تاریک بود هنوز داشتن دنبالم میکردن اشکامو با استین لباسم پاک کردم و سرعتمو بیشتر کردم از بوته خارها بدون توجه ردمیشدم که باعث میشد خراش هایه بدی رو بدنم بیوفته قلبم از شدت خستگی درد گرفته بود و پاهام شل شدن خوردم زمین اما متوقف نشدم خودمو رو زمین میکشیدم صدایه پاهاشون هرلحظه نزدیک تر و نزدیک تر میشد اشکام جلویه دیدمو گرفته بودن صداش دقیقا از پشت سرم میومد که میگفت با زندگیت خدافظی کن و ماشه رو کشید
........ هامون لحظه از خواب پریدم و جیغ بلندی کشیدم
عرق کرده بودم و بدنم میلرزید جونگکوک دوطرف شونه هامو گرفت و تکونم داد نگاهمو دادم بهش بغلش کردم و شروع به گریه کردم به حدی ترسیده بودم که دست و پاهامو حس نمیکردم .... این کابوس کی قراره تموم بشه !
؛؛ جونگکوکا ... من میترسمم( همراه کلی عر زدن)
_ نترس چیزی نیست خواب دیدی من کنارتم
؛؛ تنهام نزار ... خواهش میکنم
_ تنهات نمیزارم نترس باشه؟ بیا اب بخور
با دستایه لرزونم اب رو از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم همش خواب بود اون اتفاقا همش یه خواب بود این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم .... اروم که شدم
ازش جدا شدم سرمو انداخته بودم پایین به انگشتام نگاه میکردم و باهاشون ور میرفتم
_ بهتری؟
؛؛ اوهوم
_ پاشو صورتتو یه اب بزن بیا پایین کم کم بریم
درجا سرمو بلند کردم و گفتم
؛؛ وقتشه؟
_ اره
بلند شدم صورتمو اب زدم و باهم رفتیم پایین پسرا ازم پرسیدن چرا جیغ کشیدم منم گفتم کابوس دیده بودم نشستیم و حرف میزدیم سعی داشتن استرس و ترسمو کمتر کنن نوک انگشتام یخ بود و مدادم باهاشون ور میرفتم که کوک دستمو گرفت کشید تو بغلش از این حرکت یهوییش تعجب کردم و یکم خجالت کشیدم همچنین پسراهم از این حرکت یهووییش جا خوردن ولی زیاد توجهی نکردن دستشو گذاشته بود پشت کمرم و منه بدبخت رو به خودش چسبونده بود والا منم مشکلی نداشتم خوشحالم بودم اتفاقا ..... هروقت پسری میخواست نزدیکم بشه سریع گارد میگرفتم ولی کوک فرق داره نمیدونم چرا نمیتونم مخالفت کنم باهاش اروم بهم گفت
_ دیدی هرکار دلم بخواد میکنم
یهو تمام حسو حالم پرید و اخمامو تو هم کردم گفتم
؛؛ نه مث اینکه اون کله ای که زدم تاثیر نداشته
_ اخ نگو دست که میزنم بهش احساس میکنم استخون ندارم
؛؛ یکی میزنم که فقط حس نکنی نیست
_ از من دور شو
نامجون " چتونه شماها
_ میخواد بزنه دماغمو بشکنه به اون بگو
۱۷.۹k
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.